ثانیه های گمشده من

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست / آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟

ثانیه های گمشده من

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست / آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟

احساساتِ زنده به گور شده!

امشب دلم عجیب گرفته. چراش رو هم میدونم و هم نمیدونم! 

از گذر این روزهای تکراری دلگیرم. از زنده به گور کردن احساساتم. از تلقین هر روز جمله ی تکراری "این نیز بگذرد...". آره! میگذره، ولی چه جوری؟ فقط خدا داند و این دلِ صبور و نجیب! 

متاسفانه امشب هوای گریه بیشتر با منه تا هوای نوشتن! میرم که از تنهایی ام نهایت استفاده رو ببرم... 

 

از دل دیوانه ام دیوانه تر دانی که کیست؟

من که دائم در علاج این دل دیوانه ام...

لبریزم از حس تمام دیروزها...

پُرم از خاطراتت، لبریز از حس دیروز ولی... تهی از حضورِ مهربونت... :)  

ادامه ندارد!! 

پ.ن. خودمم دقیق نمیدونم مخاطبم کیه! خیلی کنجکاو نشید!!

آرزوهای محال!

هر وقت خواستم فکر کنم با وضعیتم کنار اومدم، یا چقدر نسبت به اتفاقات زندگی ام محکم و شکست ناپذیر شدم، همچین خدا زده تو گوشم که تو هنوز هیچی نیستی، که دلم به حال خودم سوخته!
آره! خسته ام، انقدر که دلم میخواد چشم هام رو ببندم و وقتی بازشون میکنم این دنیا تموم شده باشه! دلم میخواد بلند بلند گریه کنم! از این گریه های بیصدا سیرم. از این خنده های تلخ بیزارم. خدایا! خستم! بسه دیگه! بس نیست؟! 6 ساله به ندرت خوشی تو زندگی ام دیدم. 6 ساله دنیا هر روز یه چهره ی بیرحم تر از خودش رو بهم نشون داده. هر روز بیشتر به عمق تنهایی ام پی بردم. هر روز بیشتر فهمیدم چقدر ضعیفم و چقدر ضربه پذیر. هرچی کشیدم از این احساسم کشیدم و از این دل نازکی و مهربونیِ بیش از حد! کاش جای این دل، سنگ بود...

پ.ن. شاید این پست رو در عرض چند دقیقه یا چند ساعت برداشتم! پس اگه یه بار دیدیدش، یه بار ندیدیدش، خیلی به خودتون شک نکنید!

بگذار تا بمیرد...

1. میگم کنار اومدم با این وضعیت؟!
میگم عادت کردم بهش؟!
میگم تنهایی چقدر لذت بخشه؟!
میگم...
اوکی! دروغ میگم!!
من میگم! تو چرا باور میکنی؟! تو چرا باور میکنی به این سادگی ها میشه باهاش کنار اومد و دلتنگ نشد!؟ به همه هم که دروغ بگم، به خودم که نمیتونم دروغ بگم! خودم که میدونم حال و روزِ خودم رو! خودم که از دلم خبر دارم! خودم که میدونم دارم به خودمم دروغ میگم!!
بارونِ بهار که نبود اون همه احساس که بخواد یهو همش نیست بشه! هنوز داره میباره، ولی نم نم...
حق بدید بهم اگه دست و دلم به نوشتن نمیره. اگه حوصله ی هیچ کس رو ندارم. اگه دلم ساعت ها پیاده روی زیر بارون رو میخواد، البته تنهایی!

2. منو میبینی و ندید میگیری؟! فکر میکنی نمیدونم کجاها دنبالم میگردی؟! فکر میکنی نمیدونم...؟! میدونم و می بینم، فقط میخوام ببینم تا کِی میخوای تظاهر به ندیدنم کنی؟ تا کِی؟

3. بگذار تا بمیرد این اشتیاق ناچیز
    بگذار تا بیافتد این برگِ زردِ پاییز

پ.ن.1. شماره گذاری صرفا برای گفتنِ این بود که مخاطبِ هر قسمت میتونه یه شخص متفاوت باشه و همه ی ضمیرها لزوما به یک شخصِ خاص برنمی گردن!
پ.ن.2. 2 بار پست رو نوشتم با این اعصابم! بار اول یادم رفت کپی کنم، پرید!! بار دوم کپی هم کردم، ولی حالا که اومدم پیست کنم میبینم نیست!!! واقعا این بلاگ اسکای هم وقت گیر اورده بره رو اعصابِ نداشته ی من!!

برای تو می نویسم...

اگه مینویسم برای این نیست که حرفی برای گفتن دارم، برای اینه که بدونم هستم هنوز! زنده ام! دارم نفس میکشم! برای روزهایی مینویسم که میرسند و ممکنه فراموش کنم حال و روزِ این روزهام رو. مینویسم برای آرنیکای آینده، تا به یاد بیاره چه اشتباهاتی کرده، چه چیزهایی رو تجربه کرده، چه لحظه هایی با تلاش برای ندید گرفتنِ اشک هاش، نوشته تا فراموش کنه حالش رو. واسم مهم نیست اگر یک نفر هم این ها رو نخونه، یا جذابیتی براش نداشته باشه. چون برای خودم مینویسم! فقط خودم! هرچند همینجا هم حتی، همیشه نگرانِ این هستم که کسایی که برام مهم هستن، از خوندنِ حرف هام ناراحت نشن، یا برداشتِ اشتباهی نکنن، ولی واقعا از همین قید و بند هام خسته ام. از اینکه نخوام کسی بشناستم، از اینکه بخاطر این فلان حرف رو نزنم، نکنه فکر کنه منظوری داشتم، یا بخاطر اون اینو نگم، نکنه برنجه و به دل بگیره! همیشه متنفر بودم از اینکه کسی رو برنجونم یا دور از جون! دلش رو بشکنم، ولی واقعا گاهی میگم خب آخرش که چی؟ مگه کم رنجوندنت و کم دلت رو شکستن؟! خسته نشدی از این همه ملاحظه؟!
البته برای رفع سوء تفاهم احتمالی! بگم که من تو برخورد با دیگران کاملا آدم راحت و رکی هستم، ولی در موردِ دوستان نزدیکم و کسایی که برام اهمیت دارن، خیلی فرق میکنم.
اما حالا عجیب دلم میخواد هرچی تو دلم هست رو بگم، بی ملاحظه و بی هیچ قید و بندی. بدون ترس از شناخته شدن! بدونِ ترس از هر چیزِ مسخره ی دیگه ای!!
ولی... حالا که مقدمه چینی هام رو کردم و خواستم برم سرِ اصل مطلب، میبینم از هیچ کس دلگیر نیستم! فقط خسته ام،خیلی

میخوام تنها باشم، فقط همین!

پر شدم از شک، تردید، سردرگمی، خستگی !!
یه صدایی داره تو گوشم فریاد میزنه میگه کاری که داری میکنی اشتباهه! خودمم میدونم دارم اشتباه میکنم، ولی نمیدونم چطور باید از این چاهی که توش افتادم خلاص بشم! و چطور حسم رو به دیگران بفهمونم و کاری کنم که بتونن حالم رو درک کنن. توقع ندارم کسی بفهمه حالمو، ولی کاش میفهمیدن...
میخوام برم یه مدت جایی که خودم باشم فقط، و خودم! به قولِ تو، جایی که هیچ کس نشناستم!!
وقتی کسی حالم رو درک نمیکنه، وقتی حرف هام براشون بی معنی و چیزهایی که واسه من کلی اعتبار دارن، براشون بهانه آوردن، دیگه چی بگم؟! برای کی بگم؟! برای کسایی که هرچی بیشتر میگم، کمتر درکم میکنن؟ حق دارن، جای من که نیستن...
فقط میخوام تنها باشم، تنهای تنها!

پ.ن. تو که همیشه هوایِ منو داشتی! این بار هم تنهام نذار، این بار هم کمکم کن، بگو چی کار کنم که نه گذشتم خراب شه، نه حالم، نه آینده ام؟! چی کار کنم؟!!
پ.ن.2. متن های من الزاما همیشه یه مخاطب نداره! n تا مخاطب میتونه داشته باشه! یه حرف میتونه خطاب به کسِ خاصی گفته نشه و در عین حال خطاب به خیلیا باشه، یا تو یه پست چند بار مخاطب هام عوض بشن، یا اصلا مخاطبم خودم باشم! یا...! فکر کنم این توضیح به شدت لازم بود! همین!

تاوانِ دلسوزی...

پر شدم از حرف هایی نگفتنی!
حرف هایی که شاید بارها گفته شد ولی هیچ وقت شنیده نشد...
هرچه با تو کردم، روزگار بدترش رو به سرم آورد، ولی به تمام اعتقاداتم قسم، هیچ وقت نسبت به کسی انقدر بی رحم و بی تفاوت نبودم...
تا کی باید تاوان دلسوزی ها و دل نازکی هام رو پس بدم؟ نمیدونم!
دیگه چی بگم از حس هایی که گفتنی نیست؟؟
...
پ.ن. سکوتم از بی دردی نیست!

احساس سبکی، آرامش

احساس سبکیِ عجیبی میکنم. آرامشی که مدت ها بود گمش کرده بودم، امروز با حرف هات بهم برگردوندی. میدونم نمیتونم جبران کنم، فقط میتونم بگم یه دنیا ممنونم ازت.
علامت سوال های بزرگی که تمام این مدت آزارم میداد، شک ها و تردید هام، تناقضاتی که عذابم میداد، خیلی هاشون برام قابل درک شدن. حالا احساس میکنم میتونم از یه دیدِ دیگه به این یه سال نگاه کنم، از دیدی که تا به امروز نمی تونستم. دیدی که بهم آرامش میده و باورهام رو زیر سوال نمی بره! شاید خیلی از این هایی که گفتی رو خودمم میدونستم، ولی شنیدنشون از کسی که تا حد زیادی قبولش دارم، باعث شد باور کنم اشتباه نمیکردم، توجیه نبوده افکارم! از واقعیت دور نبوده.
نمیدونم چطور باید حسم رو بیان کنم، فقط میدونم حالا خیلی راحت تر میتونم با وضعیت فعلیم کنار بیام، یه تلنگر لازم داشتم! مرسی  
حذف کردم اون "درباره ی من" کذایی رو! بهتره بگم، افکاری مشابه اون رو از ذهنم حذف کردم، دیگه احساس نمیکنم باهام بازی شده باشه یا بهم دروغی گفته شده باشه، احساس میکنم حالا در مورد آدم ها چیزهایی رو فهمیدم که تا قبل از این نمیدونستم!  

پ.ن. هرچی میگذره بیشتر دارم به بشر بودن خودم شک میکنم!! رسما جغد شدم!  شب و روزم یه کم جاهاشون عوض شده  

خسته ام...

 از تمام لحظه های بی تو سیرم! 

  

به من نگاه کن! این بود تمام چیزی که تونستی بهم بدی!!؟  

چه ساده باور کردم این بازیِ همیشگی رو ...

پ.ن. خودم میدونم  قالبم خیلی قشنگه! نمیخواد تعریف کنید ازش!!