ثانیه های گمشده من

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست / آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟

ثانیه های گمشده من

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست / آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟

از خود خبرم چون نیست...

آخر ز چه گویم هست، از خود خبرم چون نیست؟ 

وز بهر چه گویم نیست، با وی نظرم چون هست؟! 

دستی نامرئی به قلبم چنگ می اندازه و فشارش میده. احساس میکنم چنان فشرده شده که هر لحظه ممکنه منفجر بشه. یه حس عجیب تری تو گلوم هست که نفس کشیدن رو برام از سخت هم سخت تر میکنه. پشت سر هم پلک میزنم و اشک های بی اراده ام رو پس میزنم. نه. من به خودم قول دادم!

هرچی این روزها میگذره بیشتر و بیشتر احساس تنهایی میکنم. خیالت رو پس میزنم و خودم رو بابت ندیده گرفتن واقعیتی به این واضحی سرزنش میکنم. سخته دیدن، ولی باید ببینم! ببینم که چیزی که من دارم خودم رو بابتش اینطور عذاب میدم مدت ها پیش تموم شده. آره حق با تو بود. صرفا حرفِ یه جمله و یه اشتباه نبود. حرف دنیا دنیا فاصله بود. حرف ندیده گرفتن واقعیتی بود که همیشه از بدیهی هم بدیهی تر بوده ولی من مدتها سعی کردم ندیده بگیرمش، باورش نکنم... دنیا دنیا بین ما فاصله است، ولی یادت و محبتت هنوز تو این دله. چه بخوای، چه نخوای! کاش حداقل تو دنیای دیگه ای، امیدی به داشتنت بود...!!  :|

پ.ن. تصمیم گرفتم از این تنهایی ناخواسته ام نهایت استفاده رو بکنم، تا آخر کارم به جایی نرسه که تا قبل از تموم شدن این تنهایی، بابتش غصه بخورم و بعد از تموم شدنش، بابت فرصت هایی که تنهایی برام ایجاد میکرد و از دستشون دادم!! امیدوارم این یکی بیشتر از اینکه صرفا یه حرف باشه، عملی بشه. 

پ.ن. چقدر لذت بخشه واقعا که در عرض کمتر از یک ماه، به تمام باورهای گذشته ات از بعضی آدم ها شک کنی، به صداقتی که ازشون به خاطر داشتی، و به کسایی که تا چند وقت پیش از نظرت بعضا قابل احترام بودند، به دیده ی نفرت و انزجار نگاه کنی! نمیدونم دقیقا چه بلایی سر این کشور بدبختمون اوردن، خودشونم نمیدونن، ولی میدونم با نشستن و غصه خوردن بابتش و حرص خوردن، هیچ مشکلی حل نمیشه. اگر من و تو هم بخوایم کنار بشینیم و نگاه کنیم که چطور تمام داشته هامون رو به باد میدن، انتظار چندانی از آینده مون نمیشه داشت. و نمیشه نسل های آینده رو بخاطر نفرین هایی که نثارمون میکنن سرزنش کرد!

جالب اینکه بعضی از اطرافیانم به من!! میگن غرب زده! و حتی از تهمت هایی مثل اینکه آخرتم رو به دنیام فروختم و چه نمازی و چه روزه ای! هم بی نصیب نموندم!! خب خدا رو شکر نمردم و از نزدیک ترین کسانم هم اینا رو شنیدم!! خدایا تحجر تا کجا؟!!

 

پ.ن. این روزا علاوه بر امتحانات که خودشون مصیبت عظما میباشند، درگیر کارهای یک همایش هم هستم. واقعا برگزاری یک همایش در سطح یه شهر نه چندان کوچیک، اونم بدون تجربه ی خاصی در این زمینه، خیلی خیلی سخته! سخت تر اینکه میبینی تو این مملکت هیچ کس کاری رو که بهش نفع دنیوی ای نرسونه و سود مادی براش نداشته باشه، انجام نمیده!

 

پ.ن. به شدت به مقادیری آهنگ شاد اعم از درون مرزی و برون مرزی! نیازمندیم!! فقط مضامین عشقولانه نداشته باشه! و کلا یه مضمونی هم داشته باشه!! یعنی طرف حداقل خودش فهمیده باشه چی داره میگه!! در سبک راک و پاپ ترجیحا! با تشکر!  

 

پ.ن. دوستان عزیز من یه تذکری اینجا بدم! من که دیگه کم کم دارم از دست این کامنتای تبلیغاتی سر به کوه و بیابون میذارم! به منظور آخرین تلاش ها قبل این کار، حدود n تا کلمه و عبارت رو فیلتر کردم! پس اگر موقع کامنت گذاشتن، سلام کردید گفت کامنتتون مورد داره، تعجب نکنید!! ولی گذشته از شوخی، اگر خواستید چیزی رو لینک کنید، http اش رو حذف کنید! چون فیلتره!!

 

پ.ن. چند تا پی نوشت شد؟!

خسته ام...

1. 

از زندگی از این همه تکرار خسته ام 

از های و هویِ کوچه و بازار خسته ام 

 

تن خسته سویِ خانه، دلِ خسته میکشم 

وایا از این حصار دل آزار خسته ام 

 

دلگیرم از خموشی تقویم روی میز 

از دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام 

 

از او که گفت یار تو هستم ولی نبود 

از خود که زخم خورده ام از یار خسته ام 

 

با خویش در ستیزم و از دوست در گریز 

از حالِ من مپرس که بسیار خسته ام 

"محمدعلی بهمنی"

 

2. با این که مدت هاست دارم تلاش میکنم از هیچ کس هیچ توقعی نداشته باشم، اما انگار هنوزم که هنوزه گاهی فراموش میکنم این موضوع رو و به خاطر داشتن کوچک ترین توقعی از کسی که اسم خودش رو دوست میذاره، اعصاب خودم رو خورد میکنم!  

 

3. امروز وقتی داشتم تک تک کسایی که بهم التماس دعا گفته بودن یا نگفته بودن رو دعا میکردم، مثل عادت قدیمی دعا کردنم یاد تو افتادم. چند لحظه مکث کردم و به این فکر کردم که آیا واقعا آرزوی موفقیت و سلامتی و خوشبختی ات رو دارم که برات دعا کنم؟! دیدم، بله! دارم! هیچ وقت از دیدن ناراحتی و ناکامی ات خوشحال نشدم. نه در مورد تو، نه هیچ کس دیگه. دلِ ساده و بی ریای منه دیگه! چه میشه کرد؟!

 

4. باز این احساسات متناقض اومدن سراغم. ولی این بار اگر حس کنم دارن جدی میشن، مجبور میشم دوستی هام رو از اینی هم که هست محدودتر کنم!

 

5. ( حذف شد )

نا گفتنی های من...

پر از حرفم، ولی افسوس که هیچ کدوم، گفتنی نیست...

لیلای لیلی :)

تو پنداری که من لیلا پرستم؟!

 

من آن لیلای لیلی می پرستم... :) 

 

باروون :X

اگه تا حالا نشده بود از دختر بودنِ خودم ناراحت باشم، حالا ناراحتم! چون الان داره مثل چی بارون میاد و من دلم میخواد برم ساعت ها زیر همین بارون قدم بزنم ولی از اونجا که ساعت 11 شبه نمیشه! اونم تو این طرف ها که اصلا 8 به بعد آدم یه جوریش میشه میره بیرون!! :دی 

به جاش در بالکن رو باز کردم و دارم به صدای بارون گوش میکنم  

امروز حالم چندان خوب نبود. چند بار خواستم بنویسم دیدم اصلا نمیتونم حرف بزنم. ولی الان یه حس فوق العاده خوبی دارم و بی نهایت آروم و خوشحالم  

 

داشتم وبلاگ جناب پاستیل رو میخوندم به شدت هوس پاستیل نوشابه ای کردم! :دی حالا این موقع شب قراره از کجا بیارمش خدا میدونه!! :دی

فقط دلتنگم

1- ( حذف شد )

2-

مجنون لیلی بی خبر 

در کوچه هایت در به در 

مست و پریشون و خراب 

هر آرزو نقشِ بر آب 

شاید که روزی عاقبت آروم بگیرد در دلت... 

  

مجنون لیلی-مازیار

تک تک نفس هام رو دوست دارم! :)

خدا رو شکر امشب از اون شب هایی هستش که همین جوری بی دلیل غم و غصه زده زیر دلم و بسی خوشحال و سرِ کیف میباشم!! :دی  دلم به حال وبلاگم که همیشه غمگین مینویسم براش سوخت گفتم یه بارم که شده بعد از مدت ها سوپرایزش کنم!! :دی 

دارم از تک تک نفس هام و لحظه هام به طرز عجیبی لذت میبرم! اصلا نمیفهمم چطور تا حالا نفس میکشیدم و نمیفهمیدم چقدر لذت بخشه! به شدت به خودم علاقه پیدا کردم و خودم رو بسی دوست میدارم!! :دی  فکر کنم به خاطر اینه که قلبم یه کم خلوت شده جا واسه خودم باز شده!! :دی 

الان که دارم مینویسم، وبلاگ یه دوستی رو باز کردم، آهنگ زمینه اش یه حس خوبی بهم میده! دوستش دارم! :) 

دلم برای تمام کسانی که میشناختم و میشناسم تنگ شده! حتی کسایی که ازشون دل خوشی هم ندارم چندان، ولی الان عجیب احساس میکنم قلبم سبکه! از هیچ کس دلگیر نیستم و همشون رو دوست دارم! :) چقدر به این حس سبکی و آرامش نیاز دارم... :)

 

 

به شما ربطی نداره که این عکس هیچ ربطی به پستم نداره! :دی صرفا چون دوستش داشتم و بهم حس خوبی میداد گذاشتم! :دی همینه که هست! :دی

کشنده ترین حس :|

عمیق ترین حس ها اون هایی هستند که گفتنی نیستند. اگر از نوع دوست داشتنی اش باشند میشند شیرین ترین حس ها، اگر از نوع تلخش باشند میشند کشنده ترین ها! 

 

تا حالا تجربه ی داشتن تفکری رو داشتید که حتی احتمال درست بودنش تا چیزی ورای عدم و نیستی عذابتون بده؟! تا دیروز شاید میگفتم همچین تجربه ای رو داشتم، ولی حالا اعتراف میکنم که تا خودِ امروز نفهمیده بودم این حس یعنی چی!! 

کاش تمام انسانیت داشته و نداشته ات رو جمع کنی و من رو از این فکر کشنده رها کنی...  

نمیدونم این حال و روزم چه ربطی به این آهنگ داره، ولی تو همین یه ساعت فهمیدم من قابلیت گریه کردن با هر آهنگی رو دارم!!! شاهدم همین اشک هام! 

  

No face no name no number - Modern Talking

پشت این صورتکِ خسته...

به سکوت مطلق اتاقم که فقط با صدای نفس هام شکسته میشه پا میذارم و تو تاریکی به سمت تختم میرم. آروم دراز میکشم و چشم هام رو میبندم. تصویر تو و تمام خاطراتم و دغدغه ها و آرزوهام جون میگیرن، آرزوهایی که میدونم رسیدن بهشون به اندازه ی برگشتن به گذشته محال هست. با اراده ای خود ساخته عقب می زنمشون. من رو با گذشته و آرزوهای محال چه کار؟! 

به دنیایی پا میذارم بی هیچ تصویر ملموسی یا واژه ی قابل درکی. دنیایی مملو از سوال هایی به بزرگی و عظمت هدف های هرگز پیدا نشده ام. به تک تک جملات، واژه ها و هجاهای کلام دلنشین و در عین حال عمیقت فکر میکنم و حقیقت بودنم رو از لا به لای لحن کلماتت بیرون میکشم، ذره ذره! روح تشنه ولی کم تحملم تاب شنیدن تمامی اون ها رو یک جا نداره. 

عمیقا تشنه ام، تشنه ی شنیدنت، دیدنت، فهمیدنت. دلم رسیدن بهت رو آرزو میکنه ولی با پاهایی خسته از دویدن به دنبال روزمرّگی ها، انگار رسیدنِ به تو نهایت خوش باوریِ دلِ ساده ی منه! :| 

همین شروع و قدم به راه گذاشتنشه که سخته، میدونم. اگر اراده کنم و قدم اول رو بردارم، جاده خودش من رو به دنبال خودش می کشونه. کاری که اگر تا امروز چندان جدی بهش فکر نکردم به لطف تعلقات بی ارزش و دل بستگی های زودگذرم بوده! اما حالا تصمیم گرفتم رها بشم از تمام این بندها و حصارها و دیگه اجازه ندم هیچ موجود مادی ای روحمو اسیر کنه و بهم تسلط پیدا کنه. از امروز دیگه من آزادم و اسیر تو :) 

 

پ.ن. تا حالا امتحان کردید که چقدر تایپ یه پست این قَدَری: >D:< با کیبورد ویندوز چه حالی میده؟! >->O

بس که بد میگذرد زندگی اهل جهان،مردم از عمر چو سالی گذرد عید کنند

کوچیک تر که بودم، لحظه ی تحویل سال، همه ی خانواده، از پدر بزرگ و مادر برزگ گرفته تا خاله و دایی و ...، یه جا جمع میشدیم. قشنگ ترین لحظه ها برام همون لحظه ها بود. دنبال هم دویدن بین اون درختچه های کوتاه... چه دنیای قشنگی بود... تمام عید هم با بچه های خاله و دایی تو سر و کله ی هم زدن، و در آخر روز سیزده بدر مراسم تموم کردن پیک به کمک تمام اعضای خانواده و در صورت لزوم در و همسایه نیز! :دی  ( تازه من خیر سرم شاگرد اول کلاس بودم :دی ) 

کودکی قشنگی داشتم. پر از خاطرات خوب و شیرین. شاید امروز خواهر و برادر من خیلی از امکاناتی که اون زمان من نداشتم رو داشته باشن، ولی لحظه ای به حالشون غبطه نخوردم و نخواستم کودکی من هم مثل اون ها بوده باشه... :)

هرچی کودکی هام شیرین بود، دوران نوجوانی ام پر بود از دغدغه و تنهایی. دورانی که طی اون یاد گرفتم هر کس برای خودش حریمی داره که دلش نمیخواد هیچ کس جز خودش پا توی اون بذاره. دنیایی پر از حس های تلخ و شیرین و گاهی متضاد. سال هایی که خیلی چیز ها به من یاد دادند، تجربه هایی خیلی دوست داشتنی هرچند به قیمت سال ها آشفتگی و تنهایی...

حالا رسیدم به مرز نوجوانی و جوانی ام. دورانی که هم میخوام بگذره و هم نمیخوام. هم میخوام از این بلاتکلیفی و سردرگمی در بیام، هم از چیزی که پیشِ رو دارم یه جورایی میترسم. هرچند میدونم به تعویق افتادنش چیزی رو عوض نمیکنه...

خب، مثلا خواستم در مورد سال تحویل بنویسم!! ولی انگار بیشتر پستم تو مایه های پست روز تولد و اینا شد!! :دی البته خب... اینم یه جور تولده دیگه! :)

*** نوشتن کل پست 5 دقیقه هم طول نکشیدا! ولی الان یه ربعه تو نوشتن 2 تا جمله گیر کردم!! شاید به خاطر اینه که این 2 جمله گفتنی نیستن!! :) *** 

سال تحویل برام دعا کنید :) پیشاپیش متشکرم! :دی 

 

پ.ن. اگه انرژی مثبت پستم کمه، خودتون یه کم بهش انرزی تزریق کنید! شرمنده دیگه بیشتر از این در وسعم نبود! :دی