ثانیه های گمشده من

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست / آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟

ثانیه های گمشده من

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست / آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟

رنج بودن...

پاتو بردار، دیگه مُرده این دلم... 

 

باید بنویسم، پر از حرفم، پر از سکوت، پر از درد، پر از رنج بودن، ولی... گاهی جز این یاورای غریب همیشگی ام، حرف دل رو به کس دیگه ای نمیشه گفت. ببارید تا همیشه که همدم همه ی بی کسی های من هستید...

[...]

امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه 

بشکن قرق را ماه من، بیرون بیا امشب 


نمیدونم، من انقدر زندگی رو سخت میگیرم یا گاهی واقعا سخت میشه؟! 


دلم برای بودنت، برای خواستنت، برای داشتنت تا همیشه، عجیب تنگه...


حست می کنم، وقتی که آروم آروم دست های نوازشگرت رو روی امتداد گونه ام می کشی و پایین میای. منتظر می مونم، منتظر اینکه کِِی متوقف میشی؟ کِی تو هم جلوی این همه درد انبار شده روی سینه ام کم میاری؟ کجای این مسیر پر درد ترکم میکنی و جز ردی از عبور سرانگشتت روی گونه هام باقی نمی مونه...

برای بی پناهیِ اشک های همیشه بی قرارم، می گریَم...


دیگه منتظرت نیستم، میتونی تا ابد پشت ابرها خودت رو از من پنهان کنی و هیچ وقت بیرون نیای. من امشب ماهم رو با دست های خودم زیر آوار آرزوهای تا همیشه محالم دفن میکنم. نیا، اینجا دیگه کسی منتظر تو نیست.

دوست؟!

-میدونی فرق دوست صمیمی با دوست غیر صمیمی چیه؟! 

-آره خب...دوست صمیمی از دلت خبر داره، دردت رو می فهمه و برای آرامشت و کمک بهت حاضره هر کاری از دستش بر میاد بکنه، ولی دوست غیر صمیمی اینطور نیست، یا حداقل در این حد نیست.

-نه دیگه، اشتباهت همین جاست! فرق این 2 تا تو اینه که دوست صمیمی راحت سرش رو بالا میگیره، تو چشمات نگاه میکنه و میگه حوصله ات رو نداره، تو صورتت نگاه میکنه و به پاس همه ی لحظه های با هم بودنتون برات بدترین ها رو آرزو میکنه، مرگت رو آرزو میکنه... ولی دوست غیر صمیمی هنوز انقدر باهات احساس صمیمیت نکرده که اینا رو به زبون بیاره! تو دلش میگه! فرقشون دقیقا تو همینه! 


فکر میکردم دیگه انقدر ارزش داشته باشی که... میدونم از سادگی دل ساده ی منه که راحت میگذرم، که راحت میبخشم، از چیزایی که میدونم تا عمر دارم یک لحظه راحتم نمیذارن و از کسایی که تلخ ترین لحظه هام رو رقم زدن، به سادگی میگذرم... ولی بهم ثابت کردی، که لیاقت کمترین ها رو هم نداری. ثابت کردی که ... 

من از خودم گله مند نیستم. بهترین ها رو برات آرزو کردم، در حالی که چشمم رو به روی سیاه ترین لحظه های زندگی ام می بستم. کوچک ترین درد و رنجت رو طاقت نیاوردم، در حالی که عذاب خاطراتی که برام رقم زده بودی وجودم رو در هم میشکست و نابود میکرد. من اون کاری رو که در شان انسانیت و آدمیتم بود، کردم، حتی خیلی بیشتر از این حرف ها... اگر تو لیاقت چیزی که صادقانه و از روی یه محبت پاک به پات ریختم رو نداشتی، تقصیر من نبود. من خودم رو در حد تو پایین نیاوردم، من از خودم گله مند نیستم...  

متاسفم

های دل ساده ی من! 

برات از صمیم قلب متاسفم! 

متاسفم اگر که ساده می بخشی و میگذری و تلخ ترین ها رو فراموش میکنی، اونم از کسانی که جز بدی برات نخواستن و نمیخوان و خیلی ساده بدترین ها رو برات آرزو میکنن! 

بعضی آدما حتی ارزش این رو هم ندارن که بخوای ازشون متنفر باشی!

فراموش شده

به طور اتفاقی الان متوجه شدم هیچ پستی در روز تولدم یا حداقل چند روز قبل و بعدش در موردش نزدم! مثلا 20 ساله شدم و خیر سرم الان وارد یه مرحله ی جدیدی از زندگی ام شدم و همین مزخرفات! دیگه وقتی خودمم انقدر به یاد خودم نیستم، قراره کی به یادم باشه؟! 

 

پ.ن. عنوان پست رو با تمام ایهامی که داره میتونید بخونید!

کاش بودی...

شکستنی شده ام، اعتراف میکنم، اما... 

 

خودم میفهمم این روزها چقدر ظریف و شکننده شدم. کوچک ترین رفتارهای اطرافیانم برام بزرگ به حساب میان و از کوچک ترین بی توجهی ها و بی محبتی ها می شکنم.  

نمیدونم. از پر توقعی منه که از نزدیک ترین کسانم انتظار یک ذره درکم رو دارم، یا...؟ 

دلم از همه میگیره، بیشتر از کسانی که ازشون بیشتر توقع دارم. خیلی رفتارها دلم رو میشکنه و فکرم رو تا هزاران ناکجا آباد میبره، ولی به روی خودم نمیارم. صبح تا شب دارم رفتارها رو برای خودم توجیه میکنم. هی با خودم دعوا میکنم که چرا انقدر حساس شدم. ولی این تاثیری رو اثری که این رفتارها و برخوردها رو من میذارن، نداره. دور میشم ازشون و دورتر. این دقیقا همون چیزیه که با رفتارهاشون میخوان به من بفهمونن. من اصراری به تحمیل خودم به کسی نداشتم و ندارم... 

اگر کسی بود که تو این دنیا برای من به واژه ی "دوست" نزدیک باشه، تو بودی. نمیدونی امروز وقتی برات میگفتم حال و روزم رو، چقدر آروم میشدم، از حزنی که تو صدات میدیدم و میفهمیدم چقدر حالم برات مهمه، مثل تمام روزهای با هم بودنمون، کاش هنوزم پشت همون نیمکت ها می نشستیم و وقتی دلم می لرزید و فشرده میشد، دست های تو رو تو دست هام می گرفتم تا از گرمای بی نظیرش آروم بگیرم. کاش اینجا بودی الان. کاش... :( 

این روزا، تک تک حرف ها، نگاه ها، لحن ها، کوچک ترین تغییر حالت ها، از نگاهم دور نمی مونه. تک تکشون، مثل خنجر فرو میره تو این قلب تیکه پاره. کاش ذره ای از محبت و علاقه ای که نسبت به دیگران نشون میدی، تو رفتارت با من بود تا بفهمی چیه که تو برخوردات آزارم میده و روز به روز و لحظه به لحظه ازت دورترم میکنه... 


دیشب برای اولین بار، حس نفرت از تو و بدخواهی برای تو رو، با تمام وجودم لمس کردم! حس خوبی نبود، اصلا خوب نبود، ولی فکر کنم لیاقت این رو بیشتر از اون همه علاقه داشته باشی.


پ.ن. میخواستم آهنگ پایین رو کاملش رو آپلود کنم، ولی پرشین گیگ باز نمیشه :-؟؟ 

باز اول راه و ... حس تلخ نرسیدن!

گفتی نترس! دلت قرص باشه که نمی ذارن بی بنزین بمونی وسط بیابون. انقدر بهت بنزین میدن که تا پمپ بنزین بعدی برسی. ولی... ولی حواست باشه! این بنزین واسه رسیدن به پمپ بنزین بعدیه! نه واسه درجا زدن! نه واسه دور خودت چرخیدن! باید یه راست گازش رو بگیری و، بری! 

وسط این بیابون داغ و بی رحم گیر افتادم! آره، انگار راست میگفتی... 

اینجا، بیابون بی انتهای زندگی منه! هرچی بیشتر گاز میدی واسه خلاصی ازش، بیشتر و بیشتر تو این شن ها فرو میری... 


پ.ن. با اجازه ی یک محمد عزیز، از رو سرور خودش میذارم این آهنگ رو، حس آپلود کردنش نیست: 

 

دلنوازان - علی لهراسبی 


پ.ن. قالبم قشنگه؟!

حفره ی محبوب من :)

با چه ذوقی به تکه های پازل هم نگاه کردیم و از اینکه تا این حد با تکه های خودمون جور میشن، ذوق کردیم. کنار هم نشستیم و ساعت ها و روزها و ماه ها پازل هامون رو کنار هم چیدیم... 

گفتم: میترسم از روزی که بری، که این پازل خراب شه، که تکه های خودمم ببری، که کم بیارم... 

گفتی: اگر برم تکه های خودم رو می برم، نه مالِ تو رو...

رفتی، تکه های خودت رو بردی که هیچ، چندتا از تکه های منم کم شد... 

حالا من موندم و یه روح تکه پاره و آواره و جای خالی تکه های پازل تو، که بیشتر از تمام روزهای گذشته ی بی تو، حضور خودشون رو به رخ من می کشن...

زخمی که زدی کاری بود، هر روز هم که میگذره عمیق و عمیق تر میشه. هر روز که بیدار میشم، مثل مادری که چشم هاش به دنبال کودکشه، اولین کاری که میکنم اینه که به حفره ی عمیق قلبم و روحم نگاه کنم تا مطمئن شم هنوز سر جاش هست! که مطمئن شم اگر تمام خوشی های دنیا رو تونستی ازم بگیری، اگه هستی و زندگی و شادی رو تونستی ازم بگیری، این رو نمیتونی. که مطمئن شم با ارزش ترین چیزی که تو دنیا دارم، تنها سندی که مُهر تائیدی به واقعی بودن خاطراتمه، دلیلی بر خیالی نبودنِ توئه، حفره ی همیشگی قلبم و روحم، به عمق تمام لحظه های بی تو، هنوز پابرجاست...

آوارگیِ روحِ من، اون چیزی نبود که تو قولش رو داده بودی، نبود... 

 

تنهایی ام را با تو قسمت میکنم، سهم کمی نیست 

گستـــرده تر از عــالمِ تنــهایی من، عالمی نیست...

ماجراهای من و برق 220 ولت!!

سکانس اول: 

[من، اون وقتا که دوم راهنمایی بودم!!] 

حوصله ام سر رفته. کسی هم نیست باهاش بازی کنم! خب چه سرگرمی ای از میله های بافتنی مامان بهتر؟! میرم برشون میدارم و مشغول بازی کردن میشم! دارم واسه بیننده هایی که بقیه توهم کافی برای دیدنشون رو ندارن(!) یه چیزایی رو توضیح میدم! خب، میرسیم به مبحث نمیدونم چی چی!! واقعا بهترین کاری که میشه با دو تا میله ی دراز و آلمینیومی کرد، چیه؟! معلومه! دو تا سوراخ پیدا کنی اون دو تا رو بکنی توش!! و چه جایی بهتر از پریز برق؟!!   

میله ی اول رو میکنم تو و همزمان توضیحات لازم رو برای بیننده ها میدم! میله ی دوم رو ... جیییییییییییییییییییییییییییغ!!  

 

سکانس دوم: 

[8 سال بعد از سکانس اول! یه کم قد و قواره و قیافه ام فرق کرده، ولی بالاخونه هه کماکان اجاره ست!

مجددا حوصله ام سر رفته! (دقت کردین همیشه بدبختیا از همین نقطه شروع میشه؟!) کسی هم نیست بچزونمش سر حال بیام! خب، چی کار میشه کرد؟! آهان! این سه راهی مون دیشب قطع شد انگار! حس برق کاریم گل میکنه!  

 

5 دقیقه بعد: من و جعبه ابزار دایی و سه راهی!

مثل جراح های اتاق عمل دارم با دقت دل و روده ی سه راهی رو میریزم بیرون! خب، این سیمه که وصله، اینم که وصله، اه اینو چرا به اینجا لحیم کردن؟! (آیکون به ضرب زور و چاقو جدا کردن سیم از لحیم!!) حواسم هست بنا به تجربه های گذشته(!)، قبل از باز کردن سه راهی از برق جدا کنمش، ولی خب... وقتی آدم بخواد هم برق کاری کنه هم چت، آخرش یه بار این وسطا یادش میره از برق بکشتش...  

این دفعه رو شانس میارم و دکمه ی سه راهی خاموشه، فقط یه کم مور مورم میشه!  

یک ساعت بعد: نه من از رو نمیرم!! زندایی چی میگه؟! گفت تو نمیتونی ها! نه ضایع میشم! نه من میتونم!!

2 ساعت بعد: من و پیچ گوشتی و سه راهی و چاقو و چسب!! 

(اه اینا با این جعبه ابزارشون! چرا سیم چین نداره؟! اشکال نداره با چاقو میبرم...) 

2 ساعت و 10 دقیقه بعد: آیییییییییییییییی!! :((((( (آیکون بریدن دست به اندازه ی یه متر و سه چارک! و فوران خون!) 

3 ساعت بعد: من و دست باندپیچی شده ام و پیچ گوشتی و سه راهی! 

خب دیگه! دیگه حله! درست شد! بذار اینو بزنم به برق... جیییییییییییییییییییییییییییییییییغ!!  

(این دفعه دیگه خودِ خودِ 220 ولتش بود! چون دستم به سیمی خورد که تو پریز بود!

 

سکانس سوم: 

(100 بار بهت گفتم تو کاری که بلد نیستی فوضولی نکن!) 

توووووووووبه میکنیییییییم!! 

 

سکانس چهارم: 

هنوز که اتفاق نیوفتاده که بخوام بنویسمش! ولی مطمئن باشید نه دفعه اولم بوده نه بار آخرم! اگه من، منم، که خودم رو خوووب میشناسم!  

 

پ.ن. نشسته منو نیگا میکنه! بچه پاشو برو صدقه بده بلا ازم دور شه!

به یاد ماجرا جون!! :)

از خانه بیرون می‏زنم اما کجا امشب

شاید تو می‏خواهی مرا در کوچه‏ها امشب

پشت ستون سایه‏ها روی درخت شب

می‏‏جویم اما نیستی در هیچ‏جا امشب

می‏دانم، آری نیستی اما نمی‏دانم

بیهوده می‏گردم به دنبالت چرا امشب؟

هر شب ترا بی‏جست‏وجو می‏یافتم اما

نگذاشت بی‏خوابی به دست آرم ترا امشب

ها... سایه‏ای دیدم! شبیه‏ات نیست اما، حیف!

ای کاش می‏دیدم به چشمانم خطا امشب

هر شب صدای پای تو می‏آمد از هر چیز

حتی ز برگی هم نمی‏آید صدا امشب

امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه

بشکن قرق را ماه من بیرون بیا امشب

گشتم تمام کوچه‏ها را یک نفس هم نیست

شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب

طاقت نمی‏آرم تو که می‏دانی از دیشب

باید چه رنجی برده باشم بی‏تو تا امشب

ای ماجرای شعر و شب‏های جنون من

آخر چگونه سر کنم بی‏ماجرا امشب؟

 

محمدعلی بهمنی 

 

 

بین شاعران معاصر شاید من به هیچ کس به اندازه ی بهمنی علاقه نداشته باشم. شاعری که با وجود طبع فوق العاده اش در شاعری و غزل متاسفانه اونطور که باید و شاید شناخته شده نیست. 

این شعر، مخصوصا چهار مصرع پایانی اش، برای من دنیایی از خاطرات از گذشته هایی که چندان دور نیست به همراه میاره. خاطراتی که تلخی و شیرینی شون به شکل عجیبی غیر قابل تفکیک و جدایی ناپذیره! :)  

در ضمن شنیدن این شعر با صدای ناصر عبداللهی هم برای من چندان خالی از لطف نبود. متاسفانه الان به لینکش دسترسی ندارم ولی پیشنهاد میکنم حتما برای یک بار هم که شده گوش کنید :) 

 

پ.ن. آهنگی که متنش رو در بالا گذاشتم، با صدای ناصر عبداللهی به اسم "ماه من" میتونید از اینجا گوش کنید.