ثانیه های گمشده من

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست / آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟

ثانیه های گمشده من

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست / آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟

تنهااااااااایی . . .

تن خسته سوی خانه دلِ خسته میکشم 

وایا از این حصار دل آزار خسته ام...

 

هر روز بیشتر از روز قبل و روزهای قبل به عمق تنهایی ام پی میبرم. نمیدونم. نمیفهمم. انقدر طرز فکرم و طرز نگاهم به زندگی و عقایدم نایاب و کم نظیره که حتی کسی که فقط بهشون نزدیک باشه هم پیدا نمیکنم؟!! هرچی به آدم ها نزدیک تر میشم، بیشتر میفهمم چقدر ازشون دورم، چقدر دنیام ازشون جداست... 

دلم میگیره. بیشتر از همه از نزدیک ترین کسانم. از اینکه هرچی تلاش میکنم این فاصله های لعنتی رو از بین ببرم، برعکس روز به روز بیشتر و بیشتر میشن، روز به روز دورتر و دورتر... 

خسته شدم بس که رفتارای اطرافیانم رو برای خودم توجیه کردم. خسته شدم بس هر بار که باورهام ازشون زیر سوال رفته، هر بار که تمام تلاش هام برای ندیده گرفتن فاصله ام باهاشون به باد رفته، هی با خودم کلنجار رفتم، هی سعی کردم موجه جلوه بدم کارشون رو، دیگه خودمم کم اوردم، خسته شدم بس که به خودم دروغ گفتم!! 

به طرز وحشتناکی احساس تنهایی میکنم. آره، تنهام. تنهاتر از تمام این سال ها. تنهاتر از تمام روزهایی که پشت سر گذاشتم. همه رو ازم میگیری که تو رو ببینم؟ میگیری که بفهمم کسی جز تو برام باقی نمی مونه؟ که به یاد بیارم فقط تویی که میفهمی حالم رو، و هیچ وقتِ هیچ وقت تنهام نمیذاری...؟

هیچ کس نیست که تمام قطعه های پازلش با من جور باشه. هر کسی که هست، بلاخره چند تا قطعه اش با من کلی فرق داره! خستم از این همه تنهایی. خستم...

احیا، سیبری، امام رضا!!

یه پیکان دهه 50 جلومون ترمز میکنه. با کلی ذوق و شوق که بلاخره یکی پیدا شد راضی شه ما رو ببره حرم!، سوار ماشین میشیم، اونم به مدل همون دهه ی 50 اینا!! یعنی پدربزرگ نی قلیونم خیلی شیک میره تنهایی جلو میشینه! صندلی عقب: من، خواهر بزرگم، مامان، خواهر کوچیکه، مادرجون!!! یه کم که جا به جا میشیم، به مامان میگم: ولی ماشینه خیلی بزرگ تر از چیزی که به نظر میاده هاااااا!! 


تو صحن باب الجواد (نمیدونم اسم خود صحن رو! این اسم ورودیشه انگار!) نشستیم، وسط مراسم قرآن سر گرفتن! این سیمم لامصب وصل شده دیگه جدا بشو نیست! مقنعه ام رو کشیدم پایین تر که جلوی صورتم رو بگیره و همچین تو حال و هوای روحانی دارم دست و پا میزنم که میبینم خواهرم داره پشت سر هم میزنه به شونه ام، که آرنی پاشو! پاشو همه بلند شدن!! با اکراه سرم رو میارم بالا، میبینم ملت همه بلند شدن برگشتن طرف ما!! میبینم که بللللللللللللله! گویا رسیدن به امام رضا! دارن باهاشون چاق سلامتی میکنن!! حالا اون وسط همه چشم های اشکبار و اندوهگین و اینا! من و خواهرم هر و هر داریم میخندیم به ضایع شدگی مون!! (توضیح: رو به قبله نشسته بودیم و ضریح پشت سرمون بود! :دی)


مشهد لامصب عین سیبری شب هاش سرده! به خدا ما فکر میکردیم داریم تابستون میایم مشهد!! نه چله ی زمستون! 

کل لباس گرمی که با خودم اوردم، یه کت نازک بود که واسه روز مبادا!! بود! نگو اینجا کلا شب هاش شب های مباداست!! 

هرچی داریم در بر میکنیم، واسه مراسم احیا میریم حرم. اولاش به پیشنهاد خواهر عزیزم به سرما فکر نمیکنم!! و تصور میکنم که چقدر گرممه الان!! که یهو صدای به هم خوردن دندونام من از اعماق تصوراتم میکشه بیرون! هرچیزی که ممکنه به نوعی دور بدن پیچیده بشه، اعم از چادرنماز مادرجونم و سجاده(!) و ... (دیگه خودت برو تا آخرش!) رو به دور خودمون میپیچیم. خواهرم برمیگرده میگه: مامان الان میشیم همون مریضایی که شبای قدر دعاشون میکننا!! :)) 


پ.ن. در مورد انتخاب واحدم هم چون الان اصلا اعصابش رو ندارم بعدا یه پست جدا میزنم! :-l 

عبور میکنم...

صبا گر چاره داری وقت وقت است 

که درد اشتیاقم قصد جان کرد... 

 

می گذرم، می بخشم، فراموش میکنم، رد میشم...

این شده قصه ی هر روز زندگی من! 

به خودم که نگاه میکنم، تعجب میکنم، که واقعا این منم؟! 

یکی میگه بزرگ شدی! یکی میگی بی احساس! ولی خودم میگم، فقط دارم طرز فکرم رو تغییر میدم. دارم یاد میگیرم هیچ چیزی انقدر موندنی نیست که جوری بهش دل ببندم که دل کندن ازش، انقدر زجرم بده و لحظه هام رو با سیاهی و اشک یکی کنه. اگه این اسمش بزرگ شدنه، آره، دارم بزرگ میشم! اگه اسمش بی احساسیه، آره! تمام اون احساسات رو به ازای عدم نفرتم از کسی که یه روز دین و دنیای من بود، فروختم! هرچی به چیزی بیشتر بها بدی، آخرش مجبوری تاوان سنگین تری برای از دست دادنش بپردازی! امیدوارم ارزش تمام این 2 سالی رو که هرچند خوشی هاش کم نبود، ولی تو شاهدی چقدر دردناک بود، داشته باشی...   

هنوز که هنوزه، بعد تمام این مدت، بعد تمام خودخواهی های بی نظیرت!، بعد تمام عذابی که خودم به خاطرت به خودم تحمیل کردم، سخت بود گفتن اون حرف ها بهت، سخت بود شکستن باورهام و زیر پا گذاشتنشون و باور اینکه، این، تمام احساس من به توئه...

جدا میکنم بند بند وجودم رو از دل بستگی هام. از دل بستگی به چیزا و کسایی که ضمانتی به بودنشون و موندنشون نسپردن!  جدا میکنم و به تو پیوندشون میزنم... 


پلی تکنیکی ام، درست. عاشق هرچی پلی تکنیکی با معرفتم، درست! ولی میخوام سر به تن مسئولین و دست اندرکاران برنامه ریزی واسه پروسه ی محیر العقول انتخاب واحدش نباشه!! 

به خدا حتی اون دانشگاه شریفم که معمولا تو امکانات و استاد آدم وارانه از ما بدبخت تره، انتخاب واحدشون انقدر مسخره نیست! واسه هیچ بنی بشر غیر پلی تکنیکی ای قابل درک نیست وقتی میگم کل انتخاب واحد ما همون 3 الی 5 دقیقه ی اوله! یعنی بعضی درس ها رو اگه در عرض کمتر از 2 ثانیه! برداشتی، که برو تا آخر ترم کلاهت رو بنداز بالا، وگرنه تو پله های این دانشکده و دنبال این رئیس و اون استاد واسه گرفتن یه امضا شهید میشی آخر! 

جالب تر اینکه، تناقض از ذره ذره ی وجودشون میباره!! هر نیم ساعت یه بار لیست درس ها و استاد ها و روز و ساعت و امتحان و کوفت و *)$&@#)*&@)*@ شون عوض میشه!! و در نتیجه اش هم هر نیم ساعت یه بار به کل برنامه ای که واسه حذف ترم نشدنت چیدی، گند میزنن!! 

تازه هنوز انتخاب واحد نکردم، خدا به فردا رحم کنه...


چقدر رو فعالیت های فوق برنامه ی این ترمم حساب باز کرده بودم! با این درس هایی که من دارم و تعریفی که ازشون میکنن، فکر کنم باید قید هرچی کار فوق برنامه - که غذا خوردن و خوابیدنم شاملشون میشه احتمالا!! - رو بزنم! >->O 


پ.ن. سحرجان! عزیز خاله! به خدا حس نوشتن نمیاد! هی این صفحه ی مدیریت بلاگ اسکای رو باز میکنم که مجبور شم بنویسم، ولی احساس میکنم هیچ چیزی برای گفتن ندارم! هر کاری هم میکنم دو خط راجع به اون همایش بدبخت بنویسم، نمیشه!

عبور میکنم...

صبا گر چاره داری وقت وقت است 

که درد اشتیاقم قصد جان کرد... 

 

می گذرم، می بخشم، فراموش میکنم، رد میشم...

این شده قصه ی هر روز زندگی من! 

به خودم که نگاه میکنم، تعجب میکنم، که واقعا این منم؟! 

یکی میگه بزرگ شدی! یکی میگی بی احساس! ولی خودم میگم، فقط دارم طرز فکرم رو تغییر میدم. دارم یاد میگیرم هیچ چیزی انقدر موندنی نیست که جوری بهش دل ببندم که دل کندن ازش، انقدر زجرم بده و لحظه هام رو با سیاهی و اشک یکی کنه. اگه این اسمش بزرگ شدنه، آره، دارم بزرگ میشم! اگه اسمش بی احساسیه، آره! تمام اون احساسات رو به ازای عدم نفرتم از کسی که یه روز دین و دنیای من بود، فروختم! هرچی به چیزی بیشتر بها بدی، آخرش مجبوری تاوان سنگین تری برای از دست دادنش بپردازی! امیدوارم ارزش تمام این 2 سالی رو که هرچند خوشی هاش کم نبود، ولی تو شاهدی چقدر دردناک بود، داشته باشی...   

هنوز که هنوزه، بعد تمام این مدت، بعد تمام خودخواهی های بی نظیرت!، بعد تمام عذابی که خودم به خاطرت به خودم تحمیل کردم، سخت بود گفتن اون حرف ها بهت، سخت بود شکستن باورهام و زیر پا گذاشتنشون و باور اینکه، این، تمام احساس من به توئه...

جدا میکنم بند بند وجودم رو از دل بستگی هام. از دل بستگی به چیزا و کسایی که ضمانتی به بودنشون و موندنشون نسپردن!  جدا میکنم و به تو پیوندشون میزنم... 

 


 

پلی تکنیکی ام، درست. عاشق هرچی پلی تکنیکی با معرفتم، درست! ولی میخوام سر به تن مسئولین و دست اندرکاران برنامه ریزی واسه پروسه ی محیر العقول انتخاب واحدش نباشه!! 

به خدا حتی اون دانشگاه شریفم که معمولا تو امکانات و استاد آدم وارانه از ما بدبخت تره، انتخاب واحدشون انقدر مسخره نیست! واسه هیچ بنی بشر غیر پلی تکنیکی ای قابل درک نیست وقتی میگم کل انتخاب واحد ما همون 3 الی 5 دقیقه ی اوله! یعنی بعضی درس ها رو اگه در عرض کمتر از 2 ثانیه! برداشتی، که برو تا آخر ترم کلاهت رو بنداز بالا، وگرنه تو پله های این دانشکده و دنبال این رئیس و اون استاد واسه گرفتن یه امضا شهید میشی آخر! 

جالب تر اینکه، تناقض از ذره ذره ی وجودشون میباره!! هر نیم ساعت یه بار لیست درس ها و استاد ها و روز و ساعت و امتحان و کوفت و *)$&@#)*&@)*@ شون عوض میشه!! و در نتیجه اش هم هر نیم ساعت یه بار به کل برنامه ای که واسه حذف ترم نشدنت چیدی، گند میزنن!! 

تازه هنوز انتخاب واحد نکردم، خدا به فردا رحم کنه...


 

چقدر رو فعالیت های فوق برنامه ی این ترمم حساب باز کرده بودم! با این درس هایی که من دارم و تعریفی که ازشون میکنن، فکر کنم باید قید هرچی کار فوق برنامه - که غذا خوردن و خوابیدنم شاملشون میشه احتمالا!! - رو بزنم! >->O 

 


 

پ.ن. سحرجان! عزیز خاله! به خدا حس نوشتن نمیاد! هی این صفحه ی مدیریت بلاگ اسکای رو باز میکنم که مجبور شم بنویسم، ولی احساس میکنم هیچ چیزی برای گفتن ندارم! هر کاری هم میکنم دو خط راجع به اون همایش بدبخت بنویسم، نمیشه!

پیله ی تنهایی من (۲)

امروز حرف قشنگی زدی، عجیب به دلم نشست وقتی گفتی: دل بستگی ها و ثمرات زندگی ات رو از تو می گیرن، برای این که به یاد بیاری اینها موندنی نیستن و زندگی اصلی تو جای دیگه ایه. 

پست قبلی رو نمیتونم بگم دقیقا در چه حالی نوشتم و با چه افکاری. میدونم برداشت های جالبی ازش نمیشه، ولی امروز تو با حرف هات چیزهایی رو به یادم اوردی، که همین دیشب موقع نوشتن اون پست عجیب به شنیدنشون نیاز داشتم. احتیاج داشتم به یاد بیارم گرچه دوستان و اطرافیان من، موندنی نیستن، ولی این دلیل ندیده گرفتنشون و فاصله گرفتن ازشون نمیشه. 

بله، دلبستگی بهشون درست نیست، ولی عدم دلبستگی، به معنی فاصله گرفتن و ندیده گرفتن نیست، به معنی دوست نبودن نیست، به معنی کنار هم نبودن و با هم نبودن نیست...  

 

پ.ن. یه توضیحی هم که فکر کنم لازمه در مورد پست قبلی بدم تا برداشت اشتباهی ازش نشه. قسمت اول تا یه جایی واقعیت های زندگی و روابط من و از یک جایی به بعد پیش بینی های من از آینده ی زندگی و روابطم بود و قسمت دوم، فقط و فقط بایدهای فکری من بود نه باورهای فکری ام، فکر کنم فرق زیادی بین این دو هست.

پیله ی تنهایی من

یه مدت دور و برت رو شلوغ میکنی، هر روز یه دوست جدید، هر روز یه رابطه ی تازه، تو دوستی ها و روابطت غرق میشی و تمام زندگی ات میشه همین...

بعد کم کم، از این همه رابطه ی بی عمق دلزده میشی و شروع میکنی به فاصله گرفتن و محدود کردن دوستانت و عمیق تر کردن روابطت با چند دوست خاص... 

یه مدت همین جوری میگذره و میگذره، تا این روابط عمیق، مصیبت بار میشه و توقعات از هم بیشتر و بیشتر و دلخوری ها عمیق تر، کم کم چشم هات رو باز میکنی و چیزهایی رو میبینی که تا اون روز کوچیک و بی ارزش میدونستی شون، فاصله ها رو حس میکنی و ناخواسته بیشتر و بیشتر تو تنهایی ات فرو میری. از همه ی اطرافیانت می بُری و تو دنیای خودت و آرمان هات دور خودت یه پیله می تنی، طوری که دست هیچ کس بهت نرسه، طوری که تا هر وقت که شجاعت پر کشیدن و پروانه شدن پیدا کنی، فقط خودت باشی و خودت. 


یاد میگیرم که همه ی آدم ها رو با این فرض ببینم که هر لحظه ممکنه از پیشم برن، که هر لحظه باید بتونم ازشون دل بکنم، که هر لحظه ممکنه مجبور شم حذفشون کنم. ربات هایی که هیچ تاثیری در زندگی من نخواهند داشت. یاد میگیرم فقط و فقط به خودم و خدای خودم وابسته باشم. یاد میگیرم که منم و اهدافم و آرمان هام و بقیه رهگذرایی که به قدر پلک زدنی حسابی رو موندنشون کنارم نیست...

گله میکنم من از تو ...

گله میکنم من از تو، از تو که این همه بی رحمی...  

بعد از این همه مدت، تنها چیزی که تونست من رو دوباره وادار به نوشتن بکنه، همین اشک های تلخ دلتنگی و بی کسی و آهنگ هاییه که شاید هیچی از معنی ترانه هاشون نفهمم، ولی عجیب تو فوران اشک هام موثر بودن!

نمیدونم کدوم آلبوم یانیه، ولی هم بارها باهاش احساس آرامش و نشاط کردم، هم بارها باهاش گریه! مثل امشب که بعد مدت ها، انقدر تلخ گریه کردم...

وسط این گریه ها گاهی فکر میکردم دقیقا واسه چی دارم گریه میکنم؟! و چون به جوابی نمی رسیدم ترجیحا به گریه کردنم ادامه میدادم!! آخه مگه آدم اون وسط به این چیزام میتونه فکر کنه؟! وقتی بعد یه بغض سنگین، به تلخی تمام این شب ها گریه میکنی، حاضر نیستی آرامشی که میدونی بعد این گریه سراغت میاد رو با هیچی عوض کنی...

حوصله ی کوچک ترین سر و صدایی رو ندارم. حتی سحری ام رو جدا از بقیه خوردم و همون چند دقیقه ای هم که پیششون نشستم انقدر به اعصابم فشار اومد که آخرش شد همین گریه ها!

قرار بود دیگه چیزی ازت ننویسم. باشه، نمی نویسم. فقط همین رو بگم، که خیلی خیلی ازت دلگیرم! :(

عجیبه بعد این همه گریه، باز قلبم داره منفجر میشه از فشار اشک هایی که انگار از قافله جا موندن. فکر کنم به یه وقت اضافه هم واسه جا مونده هاشون احتیاج دارم!

غمگینه آپم، میدونم. دلم نمی خواست بعد این همه مدت، اینجوری آپ کنم. خیلی حرف ها هست که می خوام بنویسم، از همایش امسال و تمام تلاش هامون برای برگزاری اش، از لحظه هایی که فقط لطف خدا بود که به دادمون رسید، وگرنه...

می نویسم، بعداً، فعلا برم واسه وقت اضافه! :)

پ.ن. حوصله ی دوباره خوندن متن رو ندارم، با این حالمم بعید نیست جمله هام یه پاشون تو هوا باشه! اگه به عبارت ناواضحی برخوردید بگید درستش کنم.