ثانیه های گمشده من

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست / آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟

ثانیه های گمشده من

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست / آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟

نیت میکنم خونه تکونی وبلاگی کنم، قربتا الی ... !؟! :دی

داشتم یه نگاه به پست های این چند وقتم مینداختم، حالت تهوع بهم دست داد بس که غمگین و دپسرده بودن!  خودمم از این حالم بدم میاد. باید یه فکری به حال خودم بکنم! هیچ کس که به  فکر من نیست!  ( آدمم تا بخواد یه چیزی بگه هزار تا فکر ناجور درباره اش میکنن!!  ) 

خلاصه گفته باشم از فردا قراره واسه خودم آستین بالا بزنم!  مواظب خودتون باشید!

داستان یک روز بارانی

از ساختمون ابوریحان میام بیرون. هومممممم چه هوایی!! یه نفس عمیق میکشم، کاری هیچ وقتِ سال تو تهران نمیشه کرد مگر اینکه بارون اومده باشه! تمام خستگی و دلتنگی این چند روز از یادم میره و تصمیم میگیرم زیر بارون مسیر دانشگاه تا خونه رو پیاده بیام. (البته پیاده رویِ منم دیدن داره ها! اگه به جای سوار تاکسی شدن پیاده بیام خونه، زودتر میرسم! ) خیلی خوشحال در حالی که هدفون تو گوشمه و دارم از صدای بارون و هوای فوق العاده ای که با خودش آورده لذت میبرم، آخرین چهار راه رو هم رد میکنم. چند قدم جلوتر، از گوشه ی چشمم چیزی رو میبینم که وادارم میکنه برگردم و یه بار دیگه بهش نگاه کنم، به پسر بچه ای که با یه لباس نازک کنار یه موتور سوار زانو زده و سعی داره دست هاش رو با گازی که از اگزوز موتور بیرون میاد گرم کنه، و به بسته ی فال حافظش کنارش روی زمینه. انقدر این صحنه برام دردناک و تلخه که تا چند لحظه اصلا متوجه چیزی که میبینم نمیشم. وقتی بلاخره به خودم میام و پیاده روی ام رو از سر میگیرم، دیگه علاقه ای به نفس عمیق کشیدن ندارم؛ دیگه احساس چند دقیقه پیش که حس میکردم زندگی خیلی قشنگ و دوست داشتنی هست رو ندارم؛ نه، من دیگه بارون رو دوست ندارم. 

 

پ.ن. الان کسی تو دلش گفت به من نیومده یه پستِ آدم وارانه بنویسم که آخرش یه کم خوشحال تموم شه؟! میدونم! واقعا انگار به من نیومده! :|

خسته ام از این کویر...

ای که در کشتن ما هیچ مدارا نکنیدردمندان بلا زهر هلاهل دارندرنج ما را که توان برد به یک گوشه چشمدیده ما چو به امید تو دریاست چرانقل هر جور که از خلق کریمت کردندبر تو گر جلوه کند شاهد ما ای زاهدحافظا سجده به ابروی چو محرابش برسود و سرمایه بسوزی و محابا نکنیقصد این قوم خطا باشد هان تا نکنیشرط انصاف نباشد که مداوا نکنیبه تفرج گذری بر لب دریا نکنیقول صاحب غرضان است تو آن​ها نکنیاز خدا جز می و معشوق تمنا نکنیکه دعایی ز سر صدق جز آن جا نکنی

 

نمیدونم این روزا من یه جور خاصی شدم یا همه با من یه جور خاصی رفتار میکنن؟! به خدا من جُزام ندارم! راست میگم!!  

دلم میخواد تا ابدیت تنهای تنها باشه. تنهااااااااااااااااااااااااااااا  

 

پ.ن. دست خسته ی مرا مثل کودکی بگیر، با خودت مرا ببر خسته ام از این کویر...

غر غر نامه!! :دی

یه دور کلی واسه خودم صحبت کردم، بعد کپی کردم متن رو و خب طبق معمول متن ارسال نشد! منم خوشحال که خب اشکال نداره من کپی کردم اومدم دوباره بفرستم، دیدم گویا به جای خود متن، عنوانش رو کپی کردم!!  الان میتونید برید هی از رو عنوان پستم بخونید، هی حالشو ببرید!!  

 

این روزها به شدت زندگی ام بی هیجان و یکنواخت شده. نه احساس ناراحتی یا خشم یا حتی دلخوری از کسی میکنم، نه احساس علاقه ای. نه میتونم بگم بود و نبودِ دوستان و اطرافیانم برام اهمیتی نداره، نه میتونم بگم داره. دیگه خودمم داره حالم از این وضع به هم میخوره!  

دلم به شدت یه تنوع، یه چیزی خارج از این روزمرّگی، یه چیز متفاوت تر میخواد! 

مشکل اینجاست که نه بی حوصلگی هام دلیل درست و حسابی داره، نه سرِ حال شدنام! باید همین جوری منتظر بمونم ببینم کی یهو میزنه به سرم و حالم خوب میشه!!  

خب شانس اوردین، تو پست قبلی که پاک شد بیشتر از اینا غر زده بودم، ولی الان دیگه حس غر زدنم نیست!  بلاخره زندگی هر کوفتی باشه زندگیه! و من یکی عمرا اجازه نمیدم بخواد حال من رو خراب کنه یا همین 2 روز بودنمم ازم بگیره. من خوبم، خیلی خوب! :)

پشت این صورتکِ خسته...

به سکوت مطلق اتاقم که فقط با صدای نفس هام شکسته میشه پا میذارم و تو تاریکی به سمت تختم میرم. آروم دراز میکشم و چشم هام رو میبندم. تصویر تو و تمام خاطراتم و دغدغه ها و آرزوهام جون میگیرن، آرزوهایی که میدونم رسیدن بهشون به اندازه ی برگشتن به گذشته محال هست. با اراده ای خود ساخته عقب می زنمشون. من رو با گذشته و آرزوهای محال چه کار؟! 

به دنیایی پا میذارم بی هیچ تصویر ملموسی یا واژه ی قابل درکی. دنیایی مملو از سوال هایی به بزرگی و عظمت هدف های هرگز پیدا نشده ام. به تک تک جملات، واژه ها و هجاهای کلام دلنشین و در عین حال عمیقت فکر میکنم و حقیقت بودنم رو از لا به لای لحن کلماتت بیرون میکشم، ذره ذره! روح تشنه ولی کم تحملم تاب شنیدن تمامی اون ها رو یک جا نداره. 

عمیقا تشنه ام، تشنه ی شنیدنت، دیدنت، فهمیدنت. دلم رسیدن بهت رو آرزو میکنه ولی با پاهایی خسته از دویدن به دنبال روزمرّگی ها، انگار رسیدنِ به تو نهایت خوش باوریِ دلِ ساده ی منه! :| 

همین شروع و قدم به راه گذاشتنشه که سخته، میدونم. اگر اراده کنم و قدم اول رو بردارم، جاده خودش من رو به دنبال خودش می کشونه. کاری که اگر تا امروز چندان جدی بهش فکر نکردم به لطف تعلقات بی ارزش و دل بستگی های زودگذرم بوده! اما حالا تصمیم گرفتم رها بشم از تمام این بندها و حصارها و دیگه اجازه ندم هیچ موجود مادی ای روحمو اسیر کنه و بهم تسلط پیدا کنه. از امروز دیگه من آزادم و اسیر تو :) 

 

پ.ن. تا حالا امتحان کردید که چقدر تایپ یه پست این قَدَری: >D:< با کیبورد ویندوز چه حالی میده؟! >->O

ورای حدِ تقریرست، شرح آرزومندی...

1- قلم را آن زبان نبود که سرّ عشق گوید باز 

    ورای حدِ تقریرست شرح آرزومندی 

انقدر وضعیتم این روزا مسخره شده که اگه بخوام گفت و گو ها و بحث و جدل های خودم رو با خودم بنویسم، میشه یه سناریوی طنز!! یکی من میگم، یکی اون میگه! حالا اون کیه؟! خودمم نمیدونم! 

شاید یکی اش دلمه، یکی اش عقلم! :| 

2- دیگه اینجا و این وبلاگ هم برای نوشتنم کفاف نمیده! دوباره دست به دامن کاغذ و نوشتن توی دفتر شدم. هرچند اونجا هم لزوما از شرّ چشم های کنجکاو در امان نیستم! :| 

3- ( حذف شد )

4- باز روزای آخر عید شد و من یاد درس خوندن افتادم! میگن که "ترک عادت موجب مرض است"!! از پیش دبستانی هم که میرفتم همین بساط بود و هنوز هم!

5- دارم به نتایج دردناکی در مورد زندگی میرسم. دیدم به کلی در مورد زندگی و آینده ام عوض شده. بیشتر از یک ساله شب و روزم یکی شده. زندگی ام جهنمیه که فقط گاهی آتیشش رو سرد میکنن! میبندم چشم این دل رو واسه همیشه. آدمِ تنها زندگی کردن نبودم تا حالا، ولی از این به بعد خواهم بود! چون میخوام که باشم!

6- هنوز هیچی نشده دلم عجیب برای چرت و پرت گفتنامون تنگ شده فیلیسیتی جونم!! بسه دیگه 13 بدر! پاشو بیا خونه ببینم! :(

اگر به اندازه کافی صعود کنیم...

"اگر به اندازه ی کافی صعود کنیم، به ارتفاعی میرسیم که در آن، مصیبت دیگر مصیبت بار جلوه نمیکند."

خواستم بگم مدتیه حال و روز خوشی ندارم، دیدم طول این مدت انقدر زیاد شده که دیگه نمیشه بهش گفتی "مدتی"!! کم کم دارم به این نتیجه میرسم زندگی همش پر از این ناخوشی هاست. گاهی در برابر هجوم این ناخوشی ها به شدت احساس ضعف میکنم و ناخواسته  از همه چی بیزار میشم. احساس میکنم از این زندگی و هرچیزی که در اون هست متنفرم. ولی گاهی یه حرف یا یه شعر یا حتی همینطور بی هیچ دلیل خاصی حال و هوای منو به شدت تغییر میده. طوری که تمام ناخوشی ها و ناراحتی هام رو حقیر و بی ارزش میبینم. احساس میکنم هیچ کدوم از این ها اهمیت چندانی ندارن و چیزهای مهم تری واسه فکر کردن بهشون و ناراحتی بابتشون وجود داره. دلمشغولی هایی پراهمیت تر. انگیزه ی بودن پیدا میکنم. انگیزه ی زندگی کردن. میبینم میشه به چیزهای موندنی تری فکر کرد به جای دل بستن به خوشی های گذرایی که جز ناخوشی برام به بار نمیارن. ولی متاسفانه با وجود دونستن و باور داشتن به همه ی این ها انگار این لحظه های دلتنگی و بیزاری از زندگی و احساس پوچی گریز ناپذیرن و گهگاه، چه کم چه زیاد، سراغم میان.

در ضمن من معمولا با این جملات کلیشه ای و فیلسوف مآبانه خیلی حال نمیکنم! ولی این جمله ای که اول پستم نوشتم از همون جنس حرف هایی بود که میگم شنیدنشون یا خوندنشون حالم رو از این رو به اون رو میکنه. تنها جمله ای از یه کتاب 500 صفحه ای که کاملا به دلم نشست : ) ( البته همین که یه جمله هم تو کل کتاب پیدا بشه که بتونه حال من رو این همه تغییر بده خیلیه ها! گاهی هزاران صفحه کتاب میخونم و اون چیزی که باید و شاید رو توش پیدا نمیکنم! )

دیشب یه کتابی رو داشتم میخوندم از مرحوم ع.ص. کتاب فوق العاده ایه و من هر بار که میخونمش لذت عمیق تری از حرف هاش میبرم. ولی یه بند از این کتاب خیلی به نظرم قشنگ بود:

"هنگامی که یک عمر برای دلم دویدم، چه بازدهی دارد؟ هنگامی که یک عمر برای هوس های مردم سوختم، آنها به من چه میدهند؟ جز چهار تا بارک الله و یک دقیقه کف زدن و چهار دقیقه سکوت. اگر این خلق، از فرزندم گرفته تا زنم، تا پدرم، تا مادرم و دیگران به من چیزی دادند و برایم لذتی آوردند باید بسنجم که چه چیز از من گرفته اند. آیا اینها بیش از آنچه داده اند، از من نگرفته اند؟ مغز من و دل من و عمر من به سوی آنها رفته، سرم شده ... و دلم شده انبار موجودها و بتخانه هاشان و عمرم شده چراگاه و جولانگاهشان، که چی؟ خودم هم نمیدانم، فقط میدانم اسیر عادت ها و هوس ها شده ام و از فکرم و سنجشم و اراده ام کاری نکشیده ام."

چنان نماند، چنین نیز هم نخواهد ماند...

دلم عجیب گرفته بود و هرچی فکر میکردم چی کار کنم که آروم بشم، هیچ کاری به ذهنم نمیرسید. یعنی هر راهی رو امتحان میکردم باز بی فایده بود و آخر تنها چیزی که برام موند سردرد بود! فال حافظی که گرفتم مطابق معمول این مدت کاملا با حال و هوای من جور بود. البته شنیدنش با این صدا یه حس دیگه ای داره ( نمیدونم صدای کیه، شبیه صدای آغاسیه ) ولی خب چون فایل صوتی اش رو ندارم فقط متنش رو میذارم: 

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماندمن ار چه در نظر یار خاکسار شدمچو پرده دار به شمشیر می​زند همه راچه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد استسرود مجلس جمشید گفته​اند این بودغنیمتی شمر ای شمع وصل پروانهتوانگرا دل درویش خود به دست آوربدین رواق زبرجد نوشته​اند به زرز مهربانی جانان طمع مبر حافظچنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماندرقیب نیز چنین محترم نخواهد ماندکسی مقیم حریم حرم نخواهد ماندچو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماندکه جام باده بیاور که جم نخواهد ماندکه این معامله تا صبحدم نخواهد ماندکه مخزن زر و گنج درم نخواهد ماندکه جز نکویی اهل کرم نخواهد ماندکه نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند

گرچه یاران فارغند از یاد من...

روز وصل دوستداران یاد باد

یاد باد آن روزگاران یاد باد

 

کامم از تلخی غم چون زهر گشت

بانگ نوش شادخواران یاد باد

 

گرچه یاران فارغند از یاد من

از من ایشان را هزاران یاد باد

 

مبتلا گشتم در این بند و بلا

کوشش آن حق گزاران یاد باد

 

گرچه صد رودست در چشمم مدام

زنده رود باغ کاران یاد باد

 

راز حافظ بعد از این ناگفته ماند

ای دریغا رازداران یاد باد 

 

پ.ن. :|||| توضیح لازم ندارد!!  

پ.ن.2. راستشو بگید! کدومتون نفرینم کردید که امروز 100 بار مردم و زنده شدم؟! خلاصه اگه مُردم حلالم کنید دیگه! 

ور با همه رمیده دلی زنده مانده ام، تنها برای اوست

گفتند زندگی
بار دگر به روی تو لبخند می زند
و ای شاعر رمیده دل، افسون نوبهار

بار دگر به پای دلت بند می زند 

این هم بهار
خنده شیرین روزگار
پس کو قرار بخش دل بی قرار من؟

پا می نهم به راه
به امید مهر یار
ای وای بر من و بر دل امیدوار من 

سالی دگر گذشت و دریغا که من ز عمر
جز خاطرات تلخ، بری بر نداشتم
در دل نشاندم اخگر عشقش به اشتیاق
بیچاره من که چاره دیگر نداشتم 

لبخنده بهار نخنداندم، که من
لبخنده های دلکش او را ندیده ام
بیزارم از نسیم نوازشگر بهار
چون تا کنون نوازش او را ندیده ام 

سال گذشته گرچه به غم سوختم، ولی
دیگر در آرزوی نگاهی نسوختم
بی اختیار دل به خیالی نباختم
هر دم در این خیال به راهی نسوختم 

امسال، چشم من
دنبال چشم غم زده غم زدای اوست
ور با همه رمیده دلی زنده مانده ام
تنها برای اوست. 

منوچهر نیستانی 


پ.ن. سال نو با یکی دو روز تاخیر مبارک! امیدوارم سال خوبی داشته باشید :)