ثانیه های گمشده من

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست / آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟

ثانیه های گمشده من

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست / آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟

پایانی ناخواسته

روزی که این وبلاگ رو ساختم، به خودم قول دادم و از دیگران قول گرفتم که این وبلاگ ناشناخته باقی بمونه، جز برای تعداد معدودی از دوستانم که بهشون اعتماد داشتم و چیز خاصی برای پنهان کردن ازشون وجود نداشت. برای کسایی که درکم میکردن و دست نوشته های من براشون اهمیت داشت و خوندنی بود. برای کسایی که دوستانم محسوب میشدن.  

این روزها یا من دارم از آدم ها دور و دورتر میشم، یا اون ها از من. فکر نمیکنم فرقی بکنه. در هر صورت یه چیزی به اسم فاصله است که داره روز به روز بیشتر و بیشتر میشه. می نوشتم برای خودم، باز هم خواهم نوشت. ولی از اونجا که به این نتیجه رسیدم نوشته هام و حال و روزم اون اهمیت سابق رو برای تک تک کسایی که آدرس این وبلاگ رو دارن، نداره، پس تصمیم گرفتم پاک کنم این وبلاگ رو، با اینکه از این کار متنفرم.

فعلا تا چند روزی وبلاگ بدون حذف شدن، بسته میمونه تا پست هام رو از روش بردارم. ایشالا روز یه سالگی اش، حذفش میکنم.

به امید روزی که یاد بگیرم دوستی باشم، همونطور که از دیگران انتظار دارم باشن، و انسانی باشم، که وقت مرگ به زندگی و لحظه لحظه ی عمرم، ببالم. 

دوست دارم همتون رو، حتی اگر این حس رو نداشته باشید :) 

پ.ن. امروز، دقیقا 15 روز تا یک ساله شدن این وبلاگ باقی مونده.

تمرکز مرا چه میشود؟! :|

پیاده روی های طولانی. ساعت ها پرسه زدن تو خیابون انقلاب. با یه هدفون تو گوشم. زیر یه آسمون ابری. با یه سردی دلچسب. هیچ چیزی رو با این عوض نمیکنم. 

این روزا اگه پاهام یاری کنه، زیاد پیاده روی میکنم. دلم هیچ چهار دیواری خونه رو طاقت نمیاره. یه وزنه ی همیشگی و یه فشردگی دائم، که فقط پیاده روی میتونه کمی حالم رو بهتر کنه. 

امروز دوباره مسیر دانشگاه تا خونه رو پیاده اومدم. آرومِ آروم. نزدیکی های خونه یه لحظه به این فکر کردم که الان تو این نیم ساعت پیاده روی ای که کردم، داشتم به چی فکر میکردم؟! نه واقعا؟! هرچی فکر کردم، دیدم، به هیچی! 

مدت ها و شاید ماه هاست اینطور شدم. به خودم که میام میبینم ساعت هاست دارم فکر میکنم، ولی واقعا به چیزی فکر نمیکنم. ساعت ها فکر میکنم بدون اینکه موضوعی رو دنبال کرده باشم یا حتی از این شاخه به اون شاخه پریده باشم. ساعت ها فکر میکنم، ولی لحظه ای هم به چیزی فکر نکردم! میفهمی این رو؟! حق داری اگه نفهمی. 

نمیدونم چرا. انگار ذهنم و افکارم ذره ای انسجام نداره. زیر گریه میزنم، بدون اینکه کوچک ترین دلیلی برای گریه ام پیدا کنم. بارها شده سعی کردم ذهنم رو روی یه موضوع خاص متمرکز کنم، ولی چند ثانیه هم تو این کار موفق نبودم. انگار هیچ تمرکزی نیست. حتی سعی کردم با نوشتن ذهنم رو منسجم کنم، کمی بهتر شده، ولی باز مشکل حل نشده. خیلی چیزا هست که باید در موردشون تصمیم بگیرم. مهم هستن. مربوط به زمان حال حتی. ولی نمیتونم ذهنم رو روشون متمرکز کنم. وحشتناکه. باید حسش کنی تا بفهمی چی میگم.

...

سلکت آل. دیلیت. 

 

پ.ن. نمیخوای ببینی و نمیبینی. منم اصراری ندارم که ببینی. فراموش کن هرچی که بود رو. دیگه نیستی. نخواستی که باشم. پس دیگه نیستی.

ناگفتنی های من :)

میگردم دنیا رو. تو تک تک آدم هایی که میبینم میگردم. میگردم تا پیدا کنم بی رحمی ای نظیر اون چیزی که تو داشتی. میگردم تا باور کنم انسان های دیگه ای هم هستن که بتونن انقدر بی رحم باشن. انقدر سنگدل باشن.  

آخه کجای دنیا دوست داشتن رو اینطور تعریف میکنن؟! کجای دنیا با کسی که دوستش دارن این طور رفتار میکنن؟! چطور یه انسان میتونه انقدر خودخواه و بی رحم باشه؟! چطور؟!  

برگرد! به پشت سرت نگاه کن! ببین چه کردی؟! نگاه کن! تمام روزهای من رو ببین. تمام این شکستن ها و خرد شدن ها رو ببین. این وجود آش و لاش شده رو ببین. تو خطوط چهره ام دقیق شو. غم هایی که دیدنشون نیاز به دقت فوق العاده ای نداره ببین. ببین چه بلایی به سرم آوردی. ببین چی کار کردی. ببین! این کمترین تاوانیه که باید به خاطرش پس بدی. باید برگردی و نگاه کنی که چی کار کردی. باید این چهره و وجود در هم شکسته رو به خاطر بسپری. باید کنار اون صدای شاد و آدم پرانرژی، این تصویر رو و این صدای گریه رو هم بذاری. باید تا عمر داری این دو تا رو جلوی چشمت ببینی و بفهمی با من چه کردی. باید ببینی.  

ببینی و درک کنی یعنی چی، وقتی ازم میپرسه چرا نمیخوای ازدواج کنی؟ و میگم چون نمیتونم مردی رو دوست داشته باشم. باید این رو بفهمی. بفهمی که چطور فرصت ها رو از خودم میگیرم. زخمی که زدی عمیق تر از این حرف هاست که بشه با 2 شب خوابیدن و 2 روز پرکار فراموشش کرد.  

نه. تو هیچ وقت به من دروغ نگفتی. هیچ وقت. اشتباه از من بود. اشتباه از من بود که هیچ وقت ازت نپرسیده بودم تا چه حد میتونی بی رحم باشی. تو هیچ قولی ندادی که بهش عمل نکنی. اشتباه از من بود که نتونسته بودم تو رو تا این حد بی احساس تصور کنم. اشتباه از من بود که دوست داشتن رو اشتباه فهمیده بودم. اشتباه از من بود که دوست داشتن و بی رحمی رو کنار هم نتونسته بودم تصور کنم. تو خوب بودی و هستی. اشتباه از من بود. فقط من. برنگرد. خرد شدن من مال خودم. خوش باش.

بی کسی یعنی "این"

من بخاطر اعتقاداتم با تو جنگیدم و بخاطر تو با اعتقاداتم، امروز نه تو را دارم، نه اعتقاداتم را ... 

 

یعنی هیچ چیزی بهتر از این جمله نمیتونه حال من رو تمام و کمال توصیف کنه... 

تنها پناهم رو که اعتقاداتم بودن، ازم گرفتی و خیلی زود پناه خودت رو هم ازم دریغ کردی. امروز من موندم با بی کسی ای که در وصف نمی گنجه. با بی کسی ای که تو این واژه ها نمیتونی ببینیش. بی کسی ای که باید بشینی، یه دل سیر نگاهم کنی، روزهای مُرده ی من رو ببینی، اشک های تا همیشه بی قرارم رو ببینی، ساعت هایی رو که بهت فکر میکنم رو ببینی، وقت هایی رو که از بی کسی و تنهایی رنج میبرم و حتی اون اعتقاداتی که یه روز یه دنیا آرومم میکردن و بهم آرامش میدادن رو ندارم که آرومم کنن، ببینی. 

داشته هام رو به نداشته هام تبدیل کردی و چیزی به داشته هام اضافه نکردی. حالا من موندم  و دنیایی از بی اعتقادی. امروز نه پناه او رو دارم، نه تو رو. و بی کسی یعنی این

 

پ.ن. حال چندان خوبی نداشتم موقع نوشتن این پست. اگه فعل و فاعلش جور نمیشه و دستور زبانش فاجعه ی جامعه ی ادبیه، شرمنده دیگه.

رو به تاراجم...

1. بی حسی. آره، بی حسی. بهترین واژه ای که میتونه حال الانم رو توصیف کنه. 

ذهنم پره از هجوم افکار با ربط و بی ربط. ولی هیچ عکس العملی در موردشون نداره. هیچ پیغامی مبنی بر اینکه الان باید حسی بهم منتقل بشه بابتشون نمی فرسته. هیچی. کرخت شده. 

2. اگه کسی حست رو درک نکرد، دلیل بی معنی بودن حست و مسخره بودن حالت نیست. 

3. یکی از بزرگترین مشکلات ما تو زندگی اینه که نمیتونیم بین داشته هامون تو زندگی و زمان و احساسی که براشون صرف میکنیم تعادل برقرار کنیم، تا جایی که خیلی راحت داشته هامون رو به نداشته هامون تبدیل میکنیم، بخاطر همون عدم تعادل.  

4. دستاتو دستم کن، خیلی محتاجم / پاییزه، میریزم، رو به تاراجم...