تا حالا اسیلوسکوپ دیدید؟
کاش میشد ما هم یه چیزی مثل این رو داشتیم، که با اون پیچ های تنظیم کننده اش، حال و هوای خودمون رو کنترل میکردیم. یه چیزی مثل این:
گاهی خیلی دلم میخواد با یکی از این پیچ ها، حساسیت هام رو روی آدم ها و مسائل کم کنم، یا وقت های عصبانیتم، با چرخوندن یکی شون عصبانیتم رو کم کنم. و مهمتر از هر دوی این ها، صبرم رو زیاد کنم...
اگر شما بودید روی این پیچ ها چی مینوشتید؟
امروز حرف قشنگی زدی، عجیب به دلم نشست وقتی گفتی: دل بستگی ها و ثمرات زندگی ات رو از تو می گیرن، برای این که به یاد بیاری اینها موندنی نیستن و زندگی اصلی تو جای دیگه ایه.
پست قبلی رو نمیتونم بگم دقیقا در چه حالی نوشتم و با چه افکاری. میدونم برداشت های جالبی ازش نمیشه، ولی امروز تو با حرف هات چیزهایی رو به یادم اوردی، که همین دیشب موقع نوشتن اون پست عجیب به شنیدنشون نیاز داشتم. احتیاج داشتم به یاد بیارم گرچه دوستان و اطرافیان من، موندنی نیستن، ولی این دلیل ندیده گرفتنشون و فاصله گرفتن ازشون نمیشه.
بله، دلبستگی بهشون درست نیست، ولی عدم دلبستگی، به معنی فاصله گرفتن و ندیده گرفتن نیست، به معنی دوست نبودن نیست، به معنی کنار هم نبودن و با هم نبودن نیست...
پ.ن. یه توضیحی هم که فکر کنم لازمه در مورد پست قبلی بدم تا برداشت اشتباهی ازش نشه. قسمت اول تا یه جایی واقعیت های زندگی و روابط من و از یک جایی به بعد پیش بینی های من از آینده ی زندگی و روابطم بود و قسمت دوم، فقط و فقط بایدهای فکری من بود نه باورهای فکری ام، فکر کنم فرق زیادی بین این دو هست.
یه مدت دور و برت رو شلوغ میکنی، هر روز یه دوست جدید، هر روز یه رابطه ی تازه، تو دوستی ها و روابطت غرق میشی و تمام زندگی ات میشه همین...
بعد کم کم، از این همه رابطه ی بی عمق دلزده میشی و شروع میکنی به فاصله گرفتن و محدود کردن دوستانت و عمیق تر کردن روابطت با چند دوست خاص...
یه مدت همین جوری میگذره و میگذره، تا این روابط عمیق، مصیبت بار میشه و توقعات از هم بیشتر و بیشتر و دلخوری ها عمیق تر، کم کم چشم هات رو باز میکنی و چیزهایی رو میبینی که تا اون روز کوچیک و بی ارزش میدونستی شون، فاصله ها رو حس میکنی و ناخواسته بیشتر و بیشتر تو تنهایی ات فرو میری. از همه ی اطرافیانت می بُری و تو دنیای خودت و آرمان هات دور خودت یه پیله می تنی، طوری که دست هیچ کس بهت نرسه، طوری که تا هر وقت که شجاعت پر کشیدن و پروانه شدن پیدا کنی، فقط خودت باشی و خودت.
یاد میگیرم که همه ی آدم ها رو با این فرض ببینم که هر لحظه ممکنه از پیشم برن، که هر لحظه باید بتونم ازشون دل بکنم، که هر لحظه ممکنه مجبور شم حذفشون کنم. ربات هایی که هیچ تاثیری در زندگی من نخواهند داشت. یاد میگیرم فقط و فقط به خودم و خدای خودم وابسته باشم. یاد میگیرم که منم و اهدافم و آرمان هام و بقیه رهگذرایی که به قدر پلک زدنی حسابی رو موندنشون کنارم نیست...
"اگر به اندازه ی کافی صعود کنیم، به ارتفاعی میرسیم که در آن، مصیبت دیگر مصیبت بار جلوه نمیکند."
خواستم بگم مدتیه حال و روز خوشی ندارم، دیدم طول این مدت انقدر زیاد شده که دیگه نمیشه بهش گفتی "مدتی"!! کم کم دارم به این نتیجه میرسم زندگی همش پر از این ناخوشی هاست. گاهی در برابر هجوم این ناخوشی ها به شدت احساس ضعف میکنم و ناخواسته از همه چی بیزار میشم. احساس میکنم از این زندگی و هرچیزی که در اون هست متنفرم. ولی گاهی یه حرف یا یه شعر یا حتی همینطور بی هیچ دلیل خاصی حال و هوای منو به شدت تغییر میده. طوری که تمام ناخوشی ها و ناراحتی هام رو حقیر و بی ارزش میبینم. احساس میکنم هیچ کدوم از این ها اهمیت چندانی ندارن و چیزهای مهم تری واسه فکر کردن بهشون و ناراحتی بابتشون وجود داره. دلمشغولی هایی پراهمیت تر. انگیزه ی بودن پیدا میکنم. انگیزه ی زندگی کردن. میبینم میشه به چیزهای موندنی تری فکر کرد به جای دل بستن به خوشی های گذرایی که جز ناخوشی برام به بار نمیارن. ولی متاسفانه با وجود دونستن و باور داشتن به همه ی این ها انگار این لحظه های دلتنگی و بیزاری از زندگی و احساس پوچی گریز ناپذیرن و گهگاه، چه کم چه زیاد، سراغم میان.
در ضمن من معمولا با این جملات کلیشه ای و فیلسوف مآبانه خیلی حال نمیکنم! ولی این جمله ای که اول پستم نوشتم از همون جنس حرف هایی بود که میگم شنیدنشون یا خوندنشون حالم رو از این رو به اون رو میکنه. تنها جمله ای از یه کتاب 500 صفحه ای که کاملا به دلم نشست : ) ( البته همین که یه جمله هم تو کل کتاب پیدا بشه که بتونه حال من رو این همه تغییر بده خیلیه ها! گاهی هزاران صفحه کتاب میخونم و اون چیزی که باید و شاید رو توش پیدا نمیکنم! )
دیشب یه کتابی رو داشتم میخوندم از مرحوم ع.ص. کتاب فوق العاده ایه و من هر بار که میخونمش لذت عمیق تری از حرف هاش میبرم. ولی یه بند از این کتاب خیلی به نظرم قشنگ بود:
"هنگامی که یک عمر برای دلم دویدم، چه بازدهی دارد؟ هنگامی که یک عمر برای هوس های مردم سوختم، آنها به من چه میدهند؟ جز چهار تا بارک الله و یک دقیقه کف زدن و چهار دقیقه سکوت. اگر این خلق، از فرزندم گرفته تا زنم، تا پدرم، تا مادرم و دیگران به من چیزی دادند و برایم لذتی آوردند باید بسنجم که چه چیز از من گرفته اند. آیا اینها بیش از آنچه داده اند، از من نگرفته اند؟ مغز من و دل من و عمر من به سوی آنها رفته، سرم شده ... و دلم شده انبار موجودها و بتخانه هاشان و عمرم شده چراگاه و جولانگاهشان، که چی؟ خودم هم نمیدانم، فقط میدانم اسیر عادت ها و هوس ها شده ام و از فکرم و سنجشم و اراده ام کاری نکشیده ام."
من رنجِ توام
میدانم
میدانی
اگر بمانم رنجِ گندیدن
اگر بیایم رنج تنهایی را با خود دارم
ای عشق
ای بهار
تمامیِ رنج ها سزایِ من است
اما یک رنج، در دلِ من شور میزند
رنجِ من، رنجِ من نیست
من رنجِ توام
میدانم
میدانی
ع.ص