ثانیه های گمشده من

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست / آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟

ثانیه های گمشده من

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست / آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟

اسیلوسکوپ و من!!

تا حالا اسیلوسکوپ دیدید؟   

کاش میشد ما هم یه چیزی مثل این رو داشتیم، که با اون پیچ های تنظیم کننده اش، حال و هوای خودمون رو کنترل میکردیم. یه چیزی مثل این:  

 

گاهی خیلی دلم میخواد با یکی از این پیچ ها، حساسیت هام رو روی آدم ها و مسائل کم کنم، یا وقت های عصبانیتم، با چرخوندن یکی شون عصبانیتم رو کم کنم. و مهمتر از هر دوی این ها، صبرم رو زیاد کنم... 

اگر شما بودید روی این پیچ ها چی مینوشتید؟

پیله ی تنهایی من (۲)

امروز حرف قشنگی زدی، عجیب به دلم نشست وقتی گفتی: دل بستگی ها و ثمرات زندگی ات رو از تو می گیرن، برای این که به یاد بیاری اینها موندنی نیستن و زندگی اصلی تو جای دیگه ایه. 

پست قبلی رو نمیتونم بگم دقیقا در چه حالی نوشتم و با چه افکاری. میدونم برداشت های جالبی ازش نمیشه، ولی امروز تو با حرف هات چیزهایی رو به یادم اوردی، که همین دیشب موقع نوشتن اون پست عجیب به شنیدنشون نیاز داشتم. احتیاج داشتم به یاد بیارم گرچه دوستان و اطرافیان من، موندنی نیستن، ولی این دلیل ندیده گرفتنشون و فاصله گرفتن ازشون نمیشه. 

بله، دلبستگی بهشون درست نیست، ولی عدم دلبستگی، به معنی فاصله گرفتن و ندیده گرفتن نیست، به معنی دوست نبودن نیست، به معنی کنار هم نبودن و با هم نبودن نیست...  

 

پ.ن. یه توضیحی هم که فکر کنم لازمه در مورد پست قبلی بدم تا برداشت اشتباهی ازش نشه. قسمت اول تا یه جایی واقعیت های زندگی و روابط من و از یک جایی به بعد پیش بینی های من از آینده ی زندگی و روابطم بود و قسمت دوم، فقط و فقط بایدهای فکری من بود نه باورهای فکری ام، فکر کنم فرق زیادی بین این دو هست.

پیله ی تنهایی من

یه مدت دور و برت رو شلوغ میکنی، هر روز یه دوست جدید، هر روز یه رابطه ی تازه، تو دوستی ها و روابطت غرق میشی و تمام زندگی ات میشه همین...

بعد کم کم، از این همه رابطه ی بی عمق دلزده میشی و شروع میکنی به فاصله گرفتن و محدود کردن دوستانت و عمیق تر کردن روابطت با چند دوست خاص... 

یه مدت همین جوری میگذره و میگذره، تا این روابط عمیق، مصیبت بار میشه و توقعات از هم بیشتر و بیشتر و دلخوری ها عمیق تر، کم کم چشم هات رو باز میکنی و چیزهایی رو میبینی که تا اون روز کوچیک و بی ارزش میدونستی شون، فاصله ها رو حس میکنی و ناخواسته بیشتر و بیشتر تو تنهایی ات فرو میری. از همه ی اطرافیانت می بُری و تو دنیای خودت و آرمان هات دور خودت یه پیله می تنی، طوری که دست هیچ کس بهت نرسه، طوری که تا هر وقت که شجاعت پر کشیدن و پروانه شدن پیدا کنی، فقط خودت باشی و خودت. 


یاد میگیرم که همه ی آدم ها رو با این فرض ببینم که هر لحظه ممکنه از پیشم برن، که هر لحظه باید بتونم ازشون دل بکنم، که هر لحظه ممکنه مجبور شم حذفشون کنم. ربات هایی که هیچ تاثیری در زندگی من نخواهند داشت. یاد میگیرم فقط و فقط به خودم و خدای خودم وابسته باشم. یاد میگیرم که منم و اهدافم و آرمان هام و بقیه رهگذرایی که به قدر پلک زدنی حسابی رو موندنشون کنارم نیست...

اگر به اندازه کافی صعود کنیم...

"اگر به اندازه ی کافی صعود کنیم، به ارتفاعی میرسیم که در آن، مصیبت دیگر مصیبت بار جلوه نمیکند."

خواستم بگم مدتیه حال و روز خوشی ندارم، دیدم طول این مدت انقدر زیاد شده که دیگه نمیشه بهش گفتی "مدتی"!! کم کم دارم به این نتیجه میرسم زندگی همش پر از این ناخوشی هاست. گاهی در برابر هجوم این ناخوشی ها به شدت احساس ضعف میکنم و ناخواسته  از همه چی بیزار میشم. احساس میکنم از این زندگی و هرچیزی که در اون هست متنفرم. ولی گاهی یه حرف یا یه شعر یا حتی همینطور بی هیچ دلیل خاصی حال و هوای منو به شدت تغییر میده. طوری که تمام ناخوشی ها و ناراحتی هام رو حقیر و بی ارزش میبینم. احساس میکنم هیچ کدوم از این ها اهمیت چندانی ندارن و چیزهای مهم تری واسه فکر کردن بهشون و ناراحتی بابتشون وجود داره. دلمشغولی هایی پراهمیت تر. انگیزه ی بودن پیدا میکنم. انگیزه ی زندگی کردن. میبینم میشه به چیزهای موندنی تری فکر کرد به جای دل بستن به خوشی های گذرایی که جز ناخوشی برام به بار نمیارن. ولی متاسفانه با وجود دونستن و باور داشتن به همه ی این ها انگار این لحظه های دلتنگی و بیزاری از زندگی و احساس پوچی گریز ناپذیرن و گهگاه، چه کم چه زیاد، سراغم میان.

در ضمن من معمولا با این جملات کلیشه ای و فیلسوف مآبانه خیلی حال نمیکنم! ولی این جمله ای که اول پستم نوشتم از همون جنس حرف هایی بود که میگم شنیدنشون یا خوندنشون حالم رو از این رو به اون رو میکنه. تنها جمله ای از یه کتاب 500 صفحه ای که کاملا به دلم نشست : ) ( البته همین که یه جمله هم تو کل کتاب پیدا بشه که بتونه حال من رو این همه تغییر بده خیلیه ها! گاهی هزاران صفحه کتاب میخونم و اون چیزی که باید و شاید رو توش پیدا نمیکنم! )

دیشب یه کتابی رو داشتم میخوندم از مرحوم ع.ص. کتاب فوق العاده ایه و من هر بار که میخونمش لذت عمیق تری از حرف هاش میبرم. ولی یه بند از این کتاب خیلی به نظرم قشنگ بود:

"هنگامی که یک عمر برای دلم دویدم، چه بازدهی دارد؟ هنگامی که یک عمر برای هوس های مردم سوختم، آنها به من چه میدهند؟ جز چهار تا بارک الله و یک دقیقه کف زدن و چهار دقیقه سکوت. اگر این خلق، از فرزندم گرفته تا زنم، تا پدرم، تا مادرم و دیگران به من چیزی دادند و برایم لذتی آوردند باید بسنجم که چه چیز از من گرفته اند. آیا اینها بیش از آنچه داده اند، از من نگرفته اند؟ مغز من و دل من و عمر من به سوی آنها رفته، سرم شده ... و دلم شده انبار موجودها و بتخانه هاشان و عمرم شده چراگاه و جولانگاهشان، که چی؟ خودم هم نمیدانم، فقط میدانم اسیر عادت ها و هوس ها شده ام و از فکرم و سنجشم و اراده ام کاری نکشیده ام."

بی هدف

عجیب شب و سکوت و تنهایی اش رو دوست دارم. با اینکه خیلی وقت ها تمام طول روز رو هم تنهام، و از سر و صدای خیابون هم در امانم، ولی نمیدونم چرا شب برام یه چیز دیگه است!
این روزها جزو آروم ترین و بی دغدغه ترین روزهای این چند ماهمه، ولی به شکل نافرمی احساسِ کمبودِ دغدغه و دلمردگی پیدا کردم. خودم میفهمم چقدر لحظه هام بی هدف شده و چقدر پوچ. خودم میفهمم چقدر بلاتکلیفم. اصلا نمیدونم خودمم دارم چی کار میکنم. خیلی هنر کنم بدونم تا یه هفته دیگه برنامه ام چیه! برای بقیه اش...! حتی از فکر کردن به اینکه میخوام چی کار کنم آخر و به کجا برسمم دارم فرار میکنم. بس که این یه سال به تناقضاتِ عجیب و غریب رسیدم، هدف های قبلیمو گم کردم، هدفِ تازه ای هم پیدا نکردم. هرچی هم این پدر دلسوز میخواد کمکم کنه، به هر طریقی که بلده، خب تا وقتی خودم نخوام، فکر نمیکنم هیچ اتفاقی بیافته! پر شدم از بی هدفی و سردرگمی و روزمرگی. چیزی که ازش متنفرم. روزهایی که با دیروز مو نمی زنن و فرداهایی لحظه به لحظه قابل پیش بینی! دیگه خودمم داره حالم از این وضعیتم به هم میخوره!
به طرز مسخره ای یهو افکارم از هم گسسته میشه و رشته ی کلامم رو گم میکنم! ذهنم میپره به یه جای دیگه و از حال و هوای چیزی که داشتم میگفتم میام بیرون!
مدتیه دارم یاد میگیرم چطور چشمم رو به روی دردها و مشکلات و دغدغه هام ببندم و تظاهر به خوب بودن و خوش بودن بکنم و خودم رو محکم تر از چیزی که واقعا هستم نشون بدم، بلکه روزی برسه که نیازی به تظاهر نباشه و هیچ چیزی نتونه من رو به هم بریزه و زندگی ام رو بازیچه ی خودش بکنه.
فکر کنم یه کم پراکنده حرف زدم، ولی به نظرم خیلی قابل درک تر و مفهوم تر از پست های قبلیم بود. این وبلاگ نویسی به من یاد داد چطور با وجود نوشتن احساساتِ شخصی ام، طوری بنویسم که هرکسی بدون بودن در جریان زندگی ام، خیلی چیزی از حرف هام سر در نیاره! هرچند خیلی وقت هام مجبور به فیلتر کردن احساساتم شدم! ولی سبک نوشتنم نسبت به زمانی که تو یه دفتر برای خودم مینوشتم خیلی فرق کرده. اینجور نوشتن رو دوست دارم، فقط گاهی که دلم میخواد حرف دلم رو فریاد بزنم، از این که دنبال راهی واسه نامفهوم کردنش بگردم، کلافه میشم!
چقدر حرف زدم! خودم فکر میکردم به 2 خط هم نرسه این پست  دستم گرم شده گویا، زمان از دستم در رفته! همین دیگه! فعلا!

**عادت به نبودنِ کسی به معنی بی علاقگی نسبت بهش نیست!

رنجِ رفتن

من رنجِ توام
میدانم
میدانی

اگر بمانم رنجِ گندیدن
اگر بیایم رنج تنهایی را با خود دارم

ای عشق
ای بهار
تمامیِ رنج ها سزایِ من است
اما یک رنج، در دلِ من شور میزند
رنجِ من، رنجِ من نیست

من رنجِ توام
میدانم
میدانی

                                                ع.ص