ثانیه های گمشده من

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست / آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟

ثانیه های گمشده من

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست / آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟

دوست؟!

-میدونی فرق دوست صمیمی با دوست غیر صمیمی چیه؟! 

-آره خب...دوست صمیمی از دلت خبر داره، دردت رو می فهمه و برای آرامشت و کمک بهت حاضره هر کاری از دستش بر میاد بکنه، ولی دوست غیر صمیمی اینطور نیست، یا حداقل در این حد نیست.

-نه دیگه، اشتباهت همین جاست! فرق این 2 تا تو اینه که دوست صمیمی راحت سرش رو بالا میگیره، تو چشمات نگاه میکنه و میگه حوصله ات رو نداره، تو صورتت نگاه میکنه و به پاس همه ی لحظه های با هم بودنتون برات بدترین ها رو آرزو میکنه، مرگت رو آرزو میکنه... ولی دوست غیر صمیمی هنوز انقدر باهات احساس صمیمیت نکرده که اینا رو به زبون بیاره! تو دلش میگه! فرقشون دقیقا تو همینه! 


فکر میکردم دیگه انقدر ارزش داشته باشی که... میدونم از سادگی دل ساده ی منه که راحت میگذرم، که راحت میبخشم، از چیزایی که میدونم تا عمر دارم یک لحظه راحتم نمیذارن و از کسایی که تلخ ترین لحظه هام رو رقم زدن، به سادگی میگذرم... ولی بهم ثابت کردی، که لیاقت کمترین ها رو هم نداری. ثابت کردی که ... 

من از خودم گله مند نیستم. بهترین ها رو برات آرزو کردم، در حالی که چشمم رو به روی سیاه ترین لحظه های زندگی ام می بستم. کوچک ترین درد و رنجت رو طاقت نیاوردم، در حالی که عذاب خاطراتی که برام رقم زده بودی وجودم رو در هم میشکست و نابود میکرد. من اون کاری رو که در شان انسانیت و آدمیتم بود، کردم، حتی خیلی بیشتر از این حرف ها... اگر تو لیاقت چیزی که صادقانه و از روی یه محبت پاک به پات ریختم رو نداشتی، تقصیر من نبود. من خودم رو در حد تو پایین نیاوردم، من از خودم گله مند نیستم...  

متاسفم

های دل ساده ی من! 

برات از صمیم قلب متاسفم! 

متاسفم اگر که ساده می بخشی و میگذری و تلخ ترین ها رو فراموش میکنی، اونم از کسانی که جز بدی برات نخواستن و نمیخوان و خیلی ساده بدترین ها رو برات آرزو میکنن! 

بعضی آدما حتی ارزش این رو هم ندارن که بخوای ازشون متنفر باشی!

فراموش شده

به طور اتفاقی الان متوجه شدم هیچ پستی در روز تولدم یا حداقل چند روز قبل و بعدش در موردش نزدم! مثلا 20 ساله شدم و خیر سرم الان وارد یه مرحله ی جدیدی از زندگی ام شدم و همین مزخرفات! دیگه وقتی خودمم انقدر به یاد خودم نیستم، قراره کی به یادم باشه؟! 

 

پ.ن. عنوان پست رو با تمام ایهامی که داره میتونید بخونید!

کاش بودی...

شکستنی شده ام، اعتراف میکنم، اما... 

 

خودم میفهمم این روزها چقدر ظریف و شکننده شدم. کوچک ترین رفتارهای اطرافیانم برام بزرگ به حساب میان و از کوچک ترین بی توجهی ها و بی محبتی ها می شکنم.  

نمیدونم. از پر توقعی منه که از نزدیک ترین کسانم انتظار یک ذره درکم رو دارم، یا...؟ 

دلم از همه میگیره، بیشتر از کسانی که ازشون بیشتر توقع دارم. خیلی رفتارها دلم رو میشکنه و فکرم رو تا هزاران ناکجا آباد میبره، ولی به روی خودم نمیارم. صبح تا شب دارم رفتارها رو برای خودم توجیه میکنم. هی با خودم دعوا میکنم که چرا انقدر حساس شدم. ولی این تاثیری رو اثری که این رفتارها و برخوردها رو من میذارن، نداره. دور میشم ازشون و دورتر. این دقیقا همون چیزیه که با رفتارهاشون میخوان به من بفهمونن. من اصراری به تحمیل خودم به کسی نداشتم و ندارم... 

اگر کسی بود که تو این دنیا برای من به واژه ی "دوست" نزدیک باشه، تو بودی. نمیدونی امروز وقتی برات میگفتم حال و روزم رو، چقدر آروم میشدم، از حزنی که تو صدات میدیدم و میفهمیدم چقدر حالم برات مهمه، مثل تمام روزهای با هم بودنمون، کاش هنوزم پشت همون نیمکت ها می نشستیم و وقتی دلم می لرزید و فشرده میشد، دست های تو رو تو دست هام می گرفتم تا از گرمای بی نظیرش آروم بگیرم. کاش اینجا بودی الان. کاش... :( 

این روزا، تک تک حرف ها، نگاه ها، لحن ها، کوچک ترین تغییر حالت ها، از نگاهم دور نمی مونه. تک تکشون، مثل خنجر فرو میره تو این قلب تیکه پاره. کاش ذره ای از محبت و علاقه ای که نسبت به دیگران نشون میدی، تو رفتارت با من بود تا بفهمی چیه که تو برخوردات آزارم میده و روز به روز و لحظه به لحظه ازت دورترم میکنه... 


دیشب برای اولین بار، حس نفرت از تو و بدخواهی برای تو رو، با تمام وجودم لمس کردم! حس خوبی نبود، اصلا خوب نبود، ولی فکر کنم لیاقت این رو بیشتر از اون همه علاقه داشته باشی.


پ.ن. میخواستم آهنگ پایین رو کاملش رو آپلود کنم، ولی پرشین گیگ باز نمیشه :-؟؟ 

حفره ی محبوب من :)

با چه ذوقی به تکه های پازل هم نگاه کردیم و از اینکه تا این حد با تکه های خودمون جور میشن، ذوق کردیم. کنار هم نشستیم و ساعت ها و روزها و ماه ها پازل هامون رو کنار هم چیدیم... 

گفتم: میترسم از روزی که بری، که این پازل خراب شه، که تکه های خودمم ببری، که کم بیارم... 

گفتی: اگر برم تکه های خودم رو می برم، نه مالِ تو رو...

رفتی، تکه های خودت رو بردی که هیچ، چندتا از تکه های منم کم شد... 

حالا من موندم و یه روح تکه پاره و آواره و جای خالی تکه های پازل تو، که بیشتر از تمام روزهای گذشته ی بی تو، حضور خودشون رو به رخ من می کشن...

زخمی که زدی کاری بود، هر روز هم که میگذره عمیق و عمیق تر میشه. هر روز که بیدار میشم، مثل مادری که چشم هاش به دنبال کودکشه، اولین کاری که میکنم اینه که به حفره ی عمیق قلبم و روحم نگاه کنم تا مطمئن شم هنوز سر جاش هست! که مطمئن شم اگر تمام خوشی های دنیا رو تونستی ازم بگیری، اگه هستی و زندگی و شادی رو تونستی ازم بگیری، این رو نمیتونی. که مطمئن شم با ارزش ترین چیزی که تو دنیا دارم، تنها سندی که مُهر تائیدی به واقعی بودن خاطراتمه، دلیلی بر خیالی نبودنِ توئه، حفره ی همیشگی قلبم و روحم، به عمق تمام لحظه های بی تو، هنوز پابرجاست...

آوارگیِ روحِ من، اون چیزی نبود که تو قولش رو داده بودی، نبود... 

 

تنهایی ام را با تو قسمت میکنم، سهم کمی نیست 

گستـــرده تر از عــالمِ تنــهایی من، عالمی نیست...

به یاد ماجرا جون!! :)

از خانه بیرون می‏زنم اما کجا امشب

شاید تو می‏خواهی مرا در کوچه‏ها امشب

پشت ستون سایه‏ها روی درخت شب

می‏‏جویم اما نیستی در هیچ‏جا امشب

می‏دانم، آری نیستی اما نمی‏دانم

بیهوده می‏گردم به دنبالت چرا امشب؟

هر شب ترا بی‏جست‏وجو می‏یافتم اما

نگذاشت بی‏خوابی به دست آرم ترا امشب

ها... سایه‏ای دیدم! شبیه‏ات نیست اما، حیف!

ای کاش می‏دیدم به چشمانم خطا امشب

هر شب صدای پای تو می‏آمد از هر چیز

حتی ز برگی هم نمی‏آید صدا امشب

امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه

بشکن قرق را ماه من بیرون بیا امشب

گشتم تمام کوچه‏ها را یک نفس هم نیست

شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب

طاقت نمی‏آرم تو که می‏دانی از دیشب

باید چه رنجی برده باشم بی‏تو تا امشب

ای ماجرای شعر و شب‏های جنون من

آخر چگونه سر کنم بی‏ماجرا امشب؟

 

محمدعلی بهمنی 

 

 

بین شاعران معاصر شاید من به هیچ کس به اندازه ی بهمنی علاقه نداشته باشم. شاعری که با وجود طبع فوق العاده اش در شاعری و غزل متاسفانه اونطور که باید و شاید شناخته شده نیست. 

این شعر، مخصوصا چهار مصرع پایانی اش، برای من دنیایی از خاطرات از گذشته هایی که چندان دور نیست به همراه میاره. خاطراتی که تلخی و شیرینی شون به شکل عجیبی غیر قابل تفکیک و جدایی ناپذیره! :)  

در ضمن شنیدن این شعر با صدای ناصر عبداللهی هم برای من چندان خالی از لطف نبود. متاسفانه الان به لینکش دسترسی ندارم ولی پیشنهاد میکنم حتما برای یک بار هم که شده گوش کنید :) 

 

پ.ن. آهنگی که متنش رو در بالا گذاشتم، با صدای ناصر عبداللهی به اسم "ماه من" میتونید از اینجا گوش کنید.

تنهااااااااایی . . .

تن خسته سوی خانه دلِ خسته میکشم 

وایا از این حصار دل آزار خسته ام...

 

هر روز بیشتر از روز قبل و روزهای قبل به عمق تنهایی ام پی میبرم. نمیدونم. نمیفهمم. انقدر طرز فکرم و طرز نگاهم به زندگی و عقایدم نایاب و کم نظیره که حتی کسی که فقط بهشون نزدیک باشه هم پیدا نمیکنم؟!! هرچی به آدم ها نزدیک تر میشم، بیشتر میفهمم چقدر ازشون دورم، چقدر دنیام ازشون جداست... 

دلم میگیره. بیشتر از همه از نزدیک ترین کسانم. از اینکه هرچی تلاش میکنم این فاصله های لعنتی رو از بین ببرم، برعکس روز به روز بیشتر و بیشتر میشن، روز به روز دورتر و دورتر... 

خسته شدم بس که رفتارای اطرافیانم رو برای خودم توجیه کردم. خسته شدم بس هر بار که باورهام ازشون زیر سوال رفته، هر بار که تمام تلاش هام برای ندیده گرفتن فاصله ام باهاشون به باد رفته، هی با خودم کلنجار رفتم، هی سعی کردم موجه جلوه بدم کارشون رو، دیگه خودمم کم اوردم، خسته شدم بس که به خودم دروغ گفتم!! 

به طرز وحشتناکی احساس تنهایی میکنم. آره، تنهام. تنهاتر از تمام این سال ها. تنهاتر از تمام روزهایی که پشت سر گذاشتم. همه رو ازم میگیری که تو رو ببینم؟ میگیری که بفهمم کسی جز تو برام باقی نمی مونه؟ که به یاد بیارم فقط تویی که میفهمی حالم رو، و هیچ وقتِ هیچ وقت تنهام نمیذاری...؟

هیچ کس نیست که تمام قطعه های پازلش با من جور باشه. هر کسی که هست، بلاخره چند تا قطعه اش با من کلی فرق داره! خستم از این همه تنهایی. خستم...

گله میکنم من از تو ...

گله میکنم من از تو، از تو که این همه بی رحمی...  

بعد از این همه مدت، تنها چیزی که تونست من رو دوباره وادار به نوشتن بکنه، همین اشک های تلخ دلتنگی و بی کسی و آهنگ هاییه که شاید هیچی از معنی ترانه هاشون نفهمم، ولی عجیب تو فوران اشک هام موثر بودن!

نمیدونم کدوم آلبوم یانیه، ولی هم بارها باهاش احساس آرامش و نشاط کردم، هم بارها باهاش گریه! مثل امشب که بعد مدت ها، انقدر تلخ گریه کردم...

وسط این گریه ها گاهی فکر میکردم دقیقا واسه چی دارم گریه میکنم؟! و چون به جوابی نمی رسیدم ترجیحا به گریه کردنم ادامه میدادم!! آخه مگه آدم اون وسط به این چیزام میتونه فکر کنه؟! وقتی بعد یه بغض سنگین، به تلخی تمام این شب ها گریه میکنی، حاضر نیستی آرامشی که میدونی بعد این گریه سراغت میاد رو با هیچی عوض کنی...

حوصله ی کوچک ترین سر و صدایی رو ندارم. حتی سحری ام رو جدا از بقیه خوردم و همون چند دقیقه ای هم که پیششون نشستم انقدر به اعصابم فشار اومد که آخرش شد همین گریه ها!

قرار بود دیگه چیزی ازت ننویسم. باشه، نمی نویسم. فقط همین رو بگم، که خیلی خیلی ازت دلگیرم! :(

عجیبه بعد این همه گریه، باز قلبم داره منفجر میشه از فشار اشک هایی که انگار از قافله جا موندن. فکر کنم به یه وقت اضافه هم واسه جا مونده هاشون احتیاج دارم!

غمگینه آپم، میدونم. دلم نمی خواست بعد این همه مدت، اینجوری آپ کنم. خیلی حرف ها هست که می خوام بنویسم، از همایش امسال و تمام تلاش هامون برای برگزاری اش، از لحظه هایی که فقط لطف خدا بود که به دادمون رسید، وگرنه...

می نویسم، بعداً، فعلا برم واسه وقت اضافه! :)

پ.ن. حوصله ی دوباره خوندن متن رو ندارم، با این حالمم بعید نیست جمله هام یه پاشون تو هوا باشه! اگه به عبارت ناواضحی برخوردید بگید درستش کنم.

به فیلیسیتی جونم! :)

مدت ها بود سردی ات رو میدیدم و می فهمیدم روز به روز داری ازم دورتر میشی. اوایل گذاشتم به حساب حال بد روحی ات. تا خود اون روز هم که خودت اومدی حرف زدی فکر نمیکردم تا این حد پیش رفته باشی. فکر نمیکردم تا این حد اشتباه کرده باشم. فکر نمیکردم تا این حد در حق دوستی مون بد کرده باشم :| 

من در برابر سکوت تو سکوت کردم به حساب حفظ حریمت. به حساب اینکه نمیخوای درباره اش حرفی بزنی، تو گذاشتی به حساب سردی من! 

برای خودم متاسفم. متاسفم که انقدر برخوردهام ضعیف بود و انقدر فشار روحی ام روی رفتارم تاثیر گذاشت که تو بخوای چنین فکرایی بکنی! که بخوای فکر کنی برام اهمیتی نداری، که دوستی مون برام بی ارزشه، چیزی که کذب محضه! 

اون روز تو حرف زدی و من آخراش گریه کردم! گریه کردم، مثل همین الان که چشمام خیسه. که باور نمیکنم انقدر دوست بدی بوده باشم. منی که انقدر ادعای کم نذاشتن تو دوستی هام رو داشتم، انقدر...! متاسفم دوستی رو که جزو عزیزترین کسانم تو دنیاست رو اینطور رنجونده ام. دوستی که برام از خواهر نزدیک تر بود. 

راست میگی، بهانه ی شروع دوستی مون یه اتفاق ساده بود. ولی من حاضر نمیشم دوستی مثل تو رو به یه بهانه ی ساده از دست بدم! که اگر بذارم هیچ وقت خودم رو بابتش نمی بخشم! :| 

دوست دارم و برام بی نهایت عزیزی، هرچند زودرنج تر از همیشه بودم این مدت و خودم میدونم تحملم برات عذابی بوده در نوع خودش، ولی رفتارهای تندم دلیل بی ارزش بودن دوستی مون نبوده، بذارشون به حساب حال بد روحی ام. 

این روز آخری هم که دیدمت، انقدر از خوبی و گذشتت شرمنده شدم که فقط امیدوارم بتونم خوبی ات رو یه روز جبران کنم. گذر تمام روزهای تلخ این یک سال رو مدیون محبتت و مهربونی ات هستم و مطمئن باش تا عمر دارم همونطور که تلخی این روزها از یادم نمیره، حضور همیشگی تو رو هم تو سخت ترین روزهام از یاد نمی برم. دنیا دنیا دوست دارم!

گاهی که دلتنگی امانم را می بُرد...

من از عبور جمعه ها، از بوی تنهایی پُرم...