ثانیه های گمشده من

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست / آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟

ثانیه های گمشده من

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست / آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟

تمرکز مرا چه میشود؟! :|

پیاده روی های طولانی. ساعت ها پرسه زدن تو خیابون انقلاب. با یه هدفون تو گوشم. زیر یه آسمون ابری. با یه سردی دلچسب. هیچ چیزی رو با این عوض نمیکنم. 

این روزا اگه پاهام یاری کنه، زیاد پیاده روی میکنم. دلم هیچ چهار دیواری خونه رو طاقت نمیاره. یه وزنه ی همیشگی و یه فشردگی دائم، که فقط پیاده روی میتونه کمی حالم رو بهتر کنه. 

امروز دوباره مسیر دانشگاه تا خونه رو پیاده اومدم. آرومِ آروم. نزدیکی های خونه یه لحظه به این فکر کردم که الان تو این نیم ساعت پیاده روی ای که کردم، داشتم به چی فکر میکردم؟! نه واقعا؟! هرچی فکر کردم، دیدم، به هیچی! 

مدت ها و شاید ماه هاست اینطور شدم. به خودم که میام میبینم ساعت هاست دارم فکر میکنم، ولی واقعا به چیزی فکر نمیکنم. ساعت ها فکر میکنم بدون اینکه موضوعی رو دنبال کرده باشم یا حتی از این شاخه به اون شاخه پریده باشم. ساعت ها فکر میکنم، ولی لحظه ای هم به چیزی فکر نکردم! میفهمی این رو؟! حق داری اگه نفهمی. 

نمیدونم چرا. انگار ذهنم و افکارم ذره ای انسجام نداره. زیر گریه میزنم، بدون اینکه کوچک ترین دلیلی برای گریه ام پیدا کنم. بارها شده سعی کردم ذهنم رو روی یه موضوع خاص متمرکز کنم، ولی چند ثانیه هم تو این کار موفق نبودم. انگار هیچ تمرکزی نیست. حتی سعی کردم با نوشتن ذهنم رو منسجم کنم، کمی بهتر شده، ولی باز مشکل حل نشده. خیلی چیزا هست که باید در موردشون تصمیم بگیرم. مهم هستن. مربوط به زمان حال حتی. ولی نمیتونم ذهنم رو روشون متمرکز کنم. وحشتناکه. باید حسش کنی تا بفهمی چی میگم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد