ثانیه های گمشده من

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست / آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟

ثانیه های گمشده من

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست / آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟

[نمیدونم]

دلم گرفته. از همه چیز و همه کس. مخصوصا از در و دیوار این خونه! :| 

دلم یه مسافرت یا اردو میخواد. گاهی خیلی دلم ازت میگیره. چرا انقدر محدودم میکنی؟! چی در شأن من نیست؟! خب منم آدمم! دلم میگیره. از این همه یکنواختی خسته میشم. هرجا میخوام برم، نه! در شأن تو نیست. هر تفریحی، هر کلاسی، هر چی! :( 

ازت ناراحتم. یه  کم کمتر دوسِت دارم :(

برای یک "دوست"

حالم بهم میخوره از آدم های خودخواهی که فکر میکنن اگر کمکی به دیگران بکنن یا چیزی به بقیه برسه، یه تیکه از وجودشون کنده میشه! از این آدما زیاد دیدم. مخصوصا در مورد این شاگرد زرنگا گاهی این موضوع به شدت صدق میکنه! ولی اینکه یکی از همین آدما بخواد دوستم باشه رو ... نظری درباره اش ندارم! اونم وقتی که میدونه حتما یه مرگیم بوده و یه مشکلی داشتم که به کمکش نیاز پیدا کردم.

راست گفتن که آدم ها رو تو شرایط و موقعیت ها میشه شناخت. شناختمت عزیزم. ممنون! 

 

پ.ن. هنوز هیچی نشده دلم برات تنگیده :( کاش اینجا بودی :( 

پ.ن.2. مخاطب این پست هیچ کدوم از خواننده های این وبلاگ نیستن! (اینم برای رفع سوء تفاهم های احتمالی در گذشته و حال و آینده!!)

اراجیف نامه 2 !!

خب به سلامتی و میمنت این 2 تا امتحانِ کذایی رو هم دادم و به خوبی و خوشی گند زدم رفت!!! ولی حداقل خوبی اش این بود که شاهکارم در امتحان قبلی - درس جیگر اتوماتا - اون قدرام که فکر میکردم شاهکار نبود و در کمال شرمندگی بالاترین نمره ی کلاس شدم!!  ( به قول دوستان تف تو ریا البته!! ) 

حالا ببینم بلاخره این ترم قراره چند تا واحد پاس کنم! 

یه درس 4 واحدی دارم که فکر کنم (!!) اسمش آمار2 باشه ( اینطور میگن بچه ها!! ) خودم رو سر انتخاب واحد کشتم با هزار بدبختی و به هم ریختن برنامه ام برش داشتم، حالا عین ... تو گِل گیر کردم که این دیگه چه غلطی بود!! :دی  کلا از n جلسه ی کلاس 5 جلسه اش رو رفتم که این جلسه ی آخری چون جا گیر نمی اوردم واسه فیزیک خوندن رفتم ته کلاس نشستم به لطف وجود هدفونم تا آخر کلاس کلا 2 بار سرم رو از روی هالیدی و جزوه ام بلند کردم و یه نیم نگاهی به استاد انداختم یه وقت دلش نشکنه!! ( البته لازم به ذکره که اونم واسه دل خوشیِ ایشون بود وگرنه بنده بدون عینک یه غبار محوی بیشتر نمیدیدم ازش!! ) 

جدا اگه این درس رو این ترم با نمره ی بالای 12 پاس کنم به استعداد وافر خودم شخصا ایمان میارم!! :)))) 

همین دیگه! عرضی نیست! زت زیاد!! ( آیکون دعای دسته جمعی! )

بدبختی به توان 2 !!

وقتی پس فردا امتحان میان ترم فیزیک 2 داری و نصف جلسه ها رو سرِ کلاس نبودی... 

وقتی یه جزوه کپی کردی که اگه بذاریش جلوی آفتاب بی اغراق کلمه هاش پا میشن در میرن!!... 

وقتی هیچی از این جزوه ی کوفتی نمی فهمی... 

وقتی هنوز یه عالمه از جزوه و کتاب و تمرین های فیزیکت مونده... 

وقتی پس اون یکی فردا امتحان گسسته داری و نصف جزوه ات مونده... 

وقتی میدونی اگر جزوه رو هم بخونی آخرشم نمره ات هیچ پخی نمیشه!!... 

وقتی ساعت 9 شبه و هیچ غلطی نکردی... 

اون وقته که ترجیح میدی برای تمدّد اعصابت هم که شده پاشی بری وبلاگ آپ کنی سر ملت غر بزنی خالی بشی!! :دی :دی 

مشرووووط میشوییییم!! >->O

غر غر نامه!! :دی

یه دور کلی واسه خودم صحبت کردم، بعد کپی کردم متن رو و خب طبق معمول متن ارسال نشد! منم خوشحال که خب اشکال نداره من کپی کردم اومدم دوباره بفرستم، دیدم گویا به جای خود متن، عنوانش رو کپی کردم!!  الان میتونید برید هی از رو عنوان پستم بخونید، هی حالشو ببرید!!  

 

این روزها به شدت زندگی ام بی هیجان و یکنواخت شده. نه احساس ناراحتی یا خشم یا حتی دلخوری از کسی میکنم، نه احساس علاقه ای. نه میتونم بگم بود و نبودِ دوستان و اطرافیانم برام اهمیتی نداره، نه میتونم بگم داره. دیگه خودمم داره حالم از این وضع به هم میخوره!  

دلم به شدت یه تنوع، یه چیزی خارج از این روزمرّگی، یه چیز متفاوت تر میخواد! 

مشکل اینجاست که نه بی حوصلگی هام دلیل درست و حسابی داره، نه سرِ حال شدنام! باید همین جوری منتظر بمونم ببینم کی یهو میزنه به سرم و حالم خوب میشه!!  

خب شانس اوردین، تو پست قبلی که پاک شد بیشتر از اینا غر زده بودم، ولی الان دیگه حس غر زدنم نیست!  بلاخره زندگی هر کوفتی باشه زندگیه! و من یکی عمرا اجازه نمیدم بخواد حال من رو خراب کنه یا همین 2 روز بودنمم ازم بگیره. من خوبم، خیلی خوب! :)

ورای حدِ تقریرست، شرح آرزومندی...

1- قلم را آن زبان نبود که سرّ عشق گوید باز 

    ورای حدِ تقریرست شرح آرزومندی 

انقدر وضعیتم این روزا مسخره شده که اگه بخوام گفت و گو ها و بحث و جدل های خودم رو با خودم بنویسم، میشه یه سناریوی طنز!! یکی من میگم، یکی اون میگه! حالا اون کیه؟! خودمم نمیدونم! 

شاید یکی اش دلمه، یکی اش عقلم! :| 

2- دیگه اینجا و این وبلاگ هم برای نوشتنم کفاف نمیده! دوباره دست به دامن کاغذ و نوشتن توی دفتر شدم. هرچند اونجا هم لزوما از شرّ چشم های کنجکاو در امان نیستم! :| 

3- ( حذف شد )

4- باز روزای آخر عید شد و من یاد درس خوندن افتادم! میگن که "ترک عادت موجب مرض است"!! از پیش دبستانی هم که میرفتم همین بساط بود و هنوز هم!

5- دارم به نتایج دردناکی در مورد زندگی میرسم. دیدم به کلی در مورد زندگی و آینده ام عوض شده. بیشتر از یک ساله شب و روزم یکی شده. زندگی ام جهنمیه که فقط گاهی آتیشش رو سرد میکنن! میبندم چشم این دل رو واسه همیشه. آدمِ تنها زندگی کردن نبودم تا حالا، ولی از این به بعد خواهم بود! چون میخوام که باشم!

6- هنوز هیچی نشده دلم عجیب برای چرت و پرت گفتنامون تنگ شده فیلیسیتی جونم!! بسه دیگه 13 بدر! پاشو بیا خونه ببینم! :(

۳...۲...۱...و کات!

امروز چه از لحاظ جسمی چه روحی انقدر حالم بد بود که 2-3 باری گفتم خدایا بسه دیگه! کات بده بریم پی کارمون! 

روزهای آخر ساله، وقتی به این یک سال فکر میکنم میبینم با وجود خوبی هایی که برای من داشت، پر بود از پایان ها و تموم شدن ها... برعکس سال 86 که بیشتر شروع بود. در کل سال خیلی خوبی رو نداشتم. روزهایی پر از عذاب و تنهایی و دلتنگی. و بدتر از همه ی این ها یاد گرفتن اینکه "ماهیت واقعی هرکس اون چیزی نیست که به تو نشون میده". واقعا به این یه جمله رسیدم. در کمال تاسف البته... 

یادمه تا همین 6-7 سال پیش، وقتی یه بزرگتری بهم میگفت تو دلت پاکه برای من دعا کن، حرصم میگرفت! یه نگاه به کارهایی که از نظر خودم بد و اشتباه بودن و من مرتکبشون شده بودم میکردم و تو دلم میگفتم "آخه تو مگه از دل من و اشتباهاتم خبر داری که اینو میگی!" ولی این روزها با گذرشون دارن به من نشون میدن همیشه اشتباهات و خطاهایی بزرگتری برای انجام دادن وجود داره. و متاسفانه من یکی هرچقدر بزرگتر شدم اشتباهاتمم بزرگ و بزرگتر شدن :|| 

حالا کارم به جایی رسیده که گاهی از دعا کردن شرم میکنم! :| 

کلا امروز حس و حال خوبی ندارم. فکر کنم هرچی کمتر انرژی منفی بدم بهتر باشه. امیدوارم تا فردا حالم بهتر بشه و بتونم آخرین پست امسالم رو خیلی پر انرژی تر از این حرف ها بنویسم :)

این صبر تلخ لبریز...

1.
تکرار لحظه های بی عشق و شوق کافیست
سر میرود سرانجام این صبر تلخ لبریز...


2. از دست این سیستم مسخره ی ثبت نام تو دانشگاه عزیزمون، من بلاخره سکته میکنم! میدونم! 600 نفر میخوان یه درس رو بردارن، اون وقت کل ظرفیت کلاس به 40 نفرم نمیرسه! و مسلما هم نمیشه تو چند تا گروه ارائه بدنش!! کلا فکر کنم خیلی حال میده از صبح تا شب این دانشجو های بدبخت دنبالت هی این پله ها رو بالا پایین کنن، تا آخرش افتخار بدی 2 تا!! فقط 2 تا!! ظرفیت رو اضافه کنی!! حالا اینکه از این ملتی که میخوان این درس رو این ترم بردارن، و خیلی هاشون اگر برندارن، به علت کمبود واحد حذف ترم میشن!! کی باید نیگا کنه، کی اون 2 تا! رو برداره، خدا هم نمیداند!!
خلاصه این که من امروز فهمیدم آدم چطور میتونه تک تک موهاشو سر یه درس 4 واحدیِ کذایی بِکّنه!!
بعد یه چیز جالب اینکه، درسی مثل ریاضی مهندسی که خب بلاخره تو یه دانشگاه صنعتی، خدا نفر میخوان برش دارن، فقط تو 3 تا گروه 70 نفری ارائه میشه!! اون وقت نه! من میخوام بدونم این یعنی چی؟!!
کلا خیلی عشق میکنن هر ترم آبا و اجداد و نیاکانِ ما رو بیارن جلوی چشممون سر یه انتخاب واحد و البته کابوسی به نام حذف و اضافه!! یه بنده خدای سال اولی ای که فقط بهش 6 واحد رسیده بود!!! محض اطلاع کسانی که نمیدونن باید بگم زیر 12 واحد ترم خود به خود به صورت بسیار جیگری! حذف میشه!! میتونین یه ترم برید تعطیلات!!
یعنی واقعا اینکه میگن خدا نکنه به یکی یه ذره اختیار بدن، با همون جون آدمو میرسونه به لبش، راست گفتن!! میمیری وقتی هر ترم همین بساطه، مثل آدم ظرفیت ها رو تعیین کنی؟! یا اصلا وقتی استاد میگه من مشکلی ندارم و کلاس هم بزرگه، چه مرگتونه که 2 تا 2 تا ظرفیت رو اضافه میکنین؟!! آخرشم نزدیکه 15 نفر ظرفیت کلاس مورد نظر زیاد شدا! ولی باید جون ما رو بگیرن تا اون 15 تا رو زیاد کنن، تو 10 نوبت، هر نوبت یکی و نصفی!! خلاصه اینکه برید خدا رو شکر کنین دم دستم نبودید اون موقع!! خودمم نمیتونم تصور کنم چه بلایی سرتون میومد! راستی میدونید چی خیلی حال میده این وسط؟! اینکه هر ترم دقیقا لحظه ی باز شدنِ پرتال، اینترنتتون تصمیم بگیره قطع شه! کلا لپ تاپ من با مقوله ای به نام انتخاب واحد و حذف و اضافه حال نمیکنه خیلی! هول میشه بچه ام!!

اراجیف نامه1 !!

س.ن. خیلییی حال میده یه ساعت کلی دری وری بنویسی، بعد وقتی دکمه ی انتشارِ پست رو میزنی، پیغام بده: اتمام زمان استفاده!!! میگی نه؟ امتحان کن!!

اگه بگم این ده روز تعطیلی بعد از امتحانات طوری گذشت که اصلا نفهمیدم چی شد، خیلی بیراه گفتم!! چون بی اغراق هر لحظه اش برام به اندازه ی چند روز کِش اومد!
و البته خیلی حال میده نیز! که در کمال گرسنگی، غذای خونه! اونم دستپخت مادرِ عزیز رو! بذارن جلوت، 2 تا قاشق که خوردی، بغض کنی!! از خیرِ بقیه اش بگذری!! بی دلیل نیست که منی که وزنم تو 3، 4 سالِ اخیر ثابت مونده بود، تو این 2 ماه 5 کیلو لاغر شدم!! و بی دلیلم نیست وقتی مادرِ گرامی دورِ کمرِ بنده رو سانت میکنه یه نگاه از نوع     به سراسرِ وجود بنده میندازه!! دوستانی که از وزن قبلیِ من آگاهی داشتن الان میدونن چه جیگری شدم دیگه!!
و همچنین بسیار لذت بخشه که در کمال خستگی و در حالِ مرگ و اینا! بری تو تختت، تا صبح تو جات وول بخوری و نتونی پلک رو هم بذاری!! کلا آخرِ زندگیه این!
خلاصه اینا رو گفتم که اگه یه وقت دیدید خبری ازم نشد بدونید از شدت گرسنگی و کم خوابی به ملکوتِ اعلا پیوستم!! حلالم کنید دیگه!
( به جونِ خودم جرئت داری باز اون پیغام کذایی رو بده ببین چه بلایی به سرت میارم!!  )

پ.ن. اینم نامردی نکرد و دوباره اون پیغامِ مسخره رو نوشت!!  ( آیکونِ کندنِ مو و کوبیدن سر به دیوار!! )

:|

اعصابم به شدت خورده! سفری که سال ها آرزوی رفتنش رو داشتم، حالا به خاطر لجبازی یه آدم نمیتونم برم!! واقعا گاهی چقدر این آدم برزگا بچه میشن!!
نمیدونم چی بگم! ولی مطمئنم اگه خدا بخواد حتما جور میشه. مطمئنم.
برام دعا کنید...

پ.ن. دوستان عزیزم! فدای شکلِ ماهتون بشم!! من "آرنیکا" جون هستم!!    نگید اون اسم کذایی رو اینجا!! دقیقا با شخص شخیص شما بودم سحر جان!  جفت کامنتتاتو پاکیدم با اجازه ات!!