ثانیه های گمشده من

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست / آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟

ثانیه های گمشده من

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست / آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟

من و اتللو !!

 نمایش اتللو 1

  

 نمایش اتللو 2

خب بله بینندگان عزیز! عکس هایی که در بالا مشاهده میکنید از سایت:  

http://www.tamashakhaneh.ir

کش رفته شده و مربوط به نمایش "اتللو"ی شکسپیر میباشند که الان به کارگردانی آقای "حمید مظفری" روی صحنه است. 

چند شب پیش به همراه یکی از دوستان چهار پایه ی تئاتر (!) برای دیدنش رفتیم. به شدت هم به همگی توصیه میکنم برید ببینیدش. من با وجود سخت پسندی ام، به نظرم از لحاظ کارگردانی، نورپردازی، صدا و بازی بازیگران نمایش قوی ای بود. مخصوصا بازی آقای "علی بی غم" که فکر کنم نقش اول محسوب میشدن. 

فقط یه چند تا توصیه(!): 

1- قبل از رفتن، حتما داستان این نمایشنامه رو بخونید یا یکی براتون تعریف کنه :دی چون قسمت های زیادی از دیالوگ ها به سبک شاهنامه به نظم دراومده، نمیدونید به حرف های راوی گوش کنید یا صحنه رو نگاه کنید :دی (خداییش من که نمیتونستم از صحنه چشم بردارم! با اینکه بازیگرا وقتی راوی حرف میزد، ثابت بودن :دی) 

2- از قبل با خانواده هماهنگ کنید که ممکنه تا 12 شب طول بکشه!! نمایش خودش 2 ساعت و نیم طول میکشه و یه ربع هم این وسط زمان تنفس میدن! یه کار نکنید مثل من تا عمر دارید از تئاتر رفتن پشیمون بشید :دی 

3- شرط بالای 18 سال بودن رو حتماً رعایت کنید!! :)))) چیز خاصی نداره ها! ولی صحنه ی آخر یه کم برای افراد کم سن و سال و بی جنبه بعضاً توصیه نمیشه دیدنش :دی  

4- حتماً و حتماً و حتماً (!) موقع رفتن کارت دانشجویی تون رو با خودتون ببرید! ندارید هم مال یکی دیگه رو بگیرید ببرید! :دی بلیتش 10 هزار تومنه که با کارت دانشجویی 50% تخفیف میخوره :دی (البته به امیرکبیریا شاید انقدر تخفیف میدن! )

 

در ضمن، این نمایش آبان و آذر امسال، هرشب ساعت 19 روی صحنه میره. مکانش هم "تماشاخانه ی ایرانشهر" هست.


خب به سلامتی مراسم اسباب کشی مون هم تموم شد و به منزل جدید نقل مکان کردیم! فعلا دارم فکر میکنم با خونه قبلی چی کار کنم! بزنم بترکونمش کلا یا بذارم باشه بیچاره :دی 

مراسم انتخاب اسم برای خونه ی جدیدم که خودش پروسه ای بود :دی با یکی از خودم باقالی تر (!) داشتم واسش اسم انتخاب میکردم :دی (خونه ی جدید = آیدی جدید :دی) 

از هر دری!

1. دقت کردید همیشه درس های یه واحدی رسما بیگاری محسوب میشن؟! مثل همین ترببیت بدنی، آزمایشگاه، ...

یعنی من امروز به جرئت میتونم بگم بیشتر از 7 ساعت داشتم یه گزارشکار کوفتی مینوشتم! الان بعد از مدت ها گردنم و کتف هام به شکل وحشتناکی درد میکنه و هر حرکتی باعث میشه جیغم در بیاد :|

این همه خودت رو میکشی، آخرم یه واحده! یه واحد!! :|


2. نمیدونم (شایدم میدونم!) چرا این چند روز همه اش جلوی چشممی. انگار تا الان یه مانع سر راه دیدنت بوده و حالا کنار رفته. باز به وضوح تمام روزهای با هم بودنمون دارم میبینمت. به شکل مسخره ای، انگار همه چیز من رو به سمت خاطرات تو هدایت میکنه. آهنگی که برام فرستادی، شعری که برام نوشتی، حرفی که زدی ...

نه از دستت عصبانیم، نه ازت بدم میاد، فقط یه حس دلتنگی عمیق با منه، همین :)


3. همین الان چشمم به جلد مجله ای افتاد که تو با چه ذوق و شوقی واسش کلی وقت گذاشته بودی و تلاش کردی... به یک ماه نکشید از چاپ مجله، که خبر رفتنت برای همیشه رو خیلی غیر منتظره شنیدم... هنوز تصویرت، طرز خندیدن و نگاه کردنت، حالت هات وقتی که با تلفنی با مامانت حرف میزدی، وقتی که ادای صوفی رو درمی آوردی(!)، وقتی با چه ذوقی همین مجله رو دستم دادی، همه و همه اش، به خاطرم مونده... مُرده پرست نیستم زهرا جان، ولی جزو معدود افرادی بودی که به شدت باهاش راحت بودم و جز یکی دو تا دلگیری، همه ی خاطراتم ازش خوبه. هنوز شماره موبایلت رو گوشیمه! شماره ای که نمیدونم الان دست کیه. ولی خوبی اش اینه که هر بار که چشمم بهش می افته، یادت می افتم و همه ی خوبی هات به ذهنم میاد :) شاد باشی همیشه، همونطور که شاد بودی و غم دیگران رو هم از رو دوششون بر میداشتی :)


4.

گهی خوشدل شوی از من که میرم

چرا مرده پرست و خصم جانیم؟

چو بعد از مرگ خواهی آشتی کرد

کنون پندار مُردم، آشتی کن

چو بر گورم بخواهی بوسه دادن

رخم را بوسه ده، کاکنون همانیم

(مولانا)

پ.ن. مقادیری در شعر بالا دست بردم و اون مصراع هایی که به حال و هوام میخورد رو کنار هم گذاشتم :)

احیا، سیبری، امام رضا!!

یه پیکان دهه 50 جلومون ترمز میکنه. با کلی ذوق و شوق که بلاخره یکی پیدا شد راضی شه ما رو ببره حرم!، سوار ماشین میشیم، اونم به مدل همون دهه ی 50 اینا!! یعنی پدربزرگ نی قلیونم خیلی شیک میره تنهایی جلو میشینه! صندلی عقب: من، خواهر بزرگم، مامان، خواهر کوچیکه، مادرجون!!! یه کم که جا به جا میشیم، به مامان میگم: ولی ماشینه خیلی بزرگ تر از چیزی که به نظر میاده هاااااا!! 


تو صحن باب الجواد (نمیدونم اسم خود صحن رو! این اسم ورودیشه انگار!) نشستیم، وسط مراسم قرآن سر گرفتن! این سیمم لامصب وصل شده دیگه جدا بشو نیست! مقنعه ام رو کشیدم پایین تر که جلوی صورتم رو بگیره و همچین تو حال و هوای روحانی دارم دست و پا میزنم که میبینم خواهرم داره پشت سر هم میزنه به شونه ام، که آرنی پاشو! پاشو همه بلند شدن!! با اکراه سرم رو میارم بالا، میبینم ملت همه بلند شدن برگشتن طرف ما!! میبینم که بللللللللللللله! گویا رسیدن به امام رضا! دارن باهاشون چاق سلامتی میکنن!! حالا اون وسط همه چشم های اشکبار و اندوهگین و اینا! من و خواهرم هر و هر داریم میخندیم به ضایع شدگی مون!! (توضیح: رو به قبله نشسته بودیم و ضریح پشت سرمون بود! :دی)


مشهد لامصب عین سیبری شب هاش سرده! به خدا ما فکر میکردیم داریم تابستون میایم مشهد!! نه چله ی زمستون! 

کل لباس گرمی که با خودم اوردم، یه کت نازک بود که واسه روز مبادا!! بود! نگو اینجا کلا شب هاش شب های مباداست!! 

هرچی داریم در بر میکنیم، واسه مراسم احیا میریم حرم. اولاش به پیشنهاد خواهر عزیزم به سرما فکر نمیکنم!! و تصور میکنم که چقدر گرممه الان!! که یهو صدای به هم خوردن دندونام من از اعماق تصوراتم میکشه بیرون! هرچیزی که ممکنه به نوعی دور بدن پیچیده بشه، اعم از چادرنماز مادرجونم و سجاده(!) و ... (دیگه خودت برو تا آخرش!) رو به دور خودمون میپیچیم. خواهرم برمیگرده میگه: مامان الان میشیم همون مریضایی که شبای قدر دعاشون میکننا!! :)) 


پ.ن. در مورد انتخاب واحدم هم چون الان اصلا اعصابش رو ندارم بعدا یه پست جدا میزنم! :-l 

عبور میکنم...

صبا گر چاره داری وقت وقت است 

که درد اشتیاقم قصد جان کرد... 

 

می گذرم، می بخشم، فراموش میکنم، رد میشم...

این شده قصه ی هر روز زندگی من! 

به خودم که نگاه میکنم، تعجب میکنم، که واقعا این منم؟! 

یکی میگه بزرگ شدی! یکی میگی بی احساس! ولی خودم میگم، فقط دارم طرز فکرم رو تغییر میدم. دارم یاد میگیرم هیچ چیزی انقدر موندنی نیست که جوری بهش دل ببندم که دل کندن ازش، انقدر زجرم بده و لحظه هام رو با سیاهی و اشک یکی کنه. اگه این اسمش بزرگ شدنه، آره، دارم بزرگ میشم! اگه اسمش بی احساسیه، آره! تمام اون احساسات رو به ازای عدم نفرتم از کسی که یه روز دین و دنیای من بود، فروختم! هرچی به چیزی بیشتر بها بدی، آخرش مجبوری تاوان سنگین تری برای از دست دادنش بپردازی! امیدوارم ارزش تمام این 2 سالی رو که هرچند خوشی هاش کم نبود، ولی تو شاهدی چقدر دردناک بود، داشته باشی...   

هنوز که هنوزه، بعد تمام این مدت، بعد تمام خودخواهی های بی نظیرت!، بعد تمام عذابی که خودم به خاطرت به خودم تحمیل کردم، سخت بود گفتن اون حرف ها بهت، سخت بود شکستن باورهام و زیر پا گذاشتنشون و باور اینکه، این، تمام احساس من به توئه...

جدا میکنم بند بند وجودم رو از دل بستگی هام. از دل بستگی به چیزا و کسایی که ضمانتی به بودنشون و موندنشون نسپردن!  جدا میکنم و به تو پیوندشون میزنم... 


پلی تکنیکی ام، درست. عاشق هرچی پلی تکنیکی با معرفتم، درست! ولی میخوام سر به تن مسئولین و دست اندرکاران برنامه ریزی واسه پروسه ی محیر العقول انتخاب واحدش نباشه!! 

به خدا حتی اون دانشگاه شریفم که معمولا تو امکانات و استاد آدم وارانه از ما بدبخت تره، انتخاب واحدشون انقدر مسخره نیست! واسه هیچ بنی بشر غیر پلی تکنیکی ای قابل درک نیست وقتی میگم کل انتخاب واحد ما همون 3 الی 5 دقیقه ی اوله! یعنی بعضی درس ها رو اگه در عرض کمتر از 2 ثانیه! برداشتی، که برو تا آخر ترم کلاهت رو بنداز بالا، وگرنه تو پله های این دانشکده و دنبال این رئیس و اون استاد واسه گرفتن یه امضا شهید میشی آخر! 

جالب تر اینکه، تناقض از ذره ذره ی وجودشون میباره!! هر نیم ساعت یه بار لیست درس ها و استاد ها و روز و ساعت و امتحان و کوفت و *)$&@#)*&@)*@ شون عوض میشه!! و در نتیجه اش هم هر نیم ساعت یه بار به کل برنامه ای که واسه حذف ترم نشدنت چیدی، گند میزنن!! 

تازه هنوز انتخاب واحد نکردم، خدا به فردا رحم کنه...


چقدر رو فعالیت های فوق برنامه ی این ترمم حساب باز کرده بودم! با این درس هایی که من دارم و تعریفی که ازشون میکنن، فکر کنم باید قید هرچی کار فوق برنامه - که غذا خوردن و خوابیدنم شاملشون میشه احتمالا!! - رو بزنم! >->O 


پ.ن. سحرجان! عزیز خاله! به خدا حس نوشتن نمیاد! هی این صفحه ی مدیریت بلاگ اسکای رو باز میکنم که مجبور شم بنویسم، ولی احساس میکنم هیچ چیزی برای گفتن ندارم! هر کاری هم میکنم دو خط راجع به اون همایش بدبخت بنویسم، نمیشه!

از هر در نامه!

1. احساس خستگی و کوفتگی در اقصی نقاط بدنم من جمله سر، گردن، کتف ها، دست ها، کمر، پاها و ... (!!) دارم! کلا یه حس سرزندگی و شادابی خاصیه! اگه بدونید!
2. یه خرواااااااار کار ریخته سرم و هر کسی که به نوعی (!) از کنارم رد میشه یکیش رو میندازم گردنش!! خلاصه حواستون باشه از کجا دارید رد میشید!!
3. باید یه متن در زمینه ی "چگونه انتخاب رشته کردید؟" (!!!!) بنویسم که متاسفانه و در کمال تاسف اصلا حسش نمیاد! بیشتر از اونم اصلا یادم نمیاد!! خیلی خوبه ها، نه؟!
4. باید n تا CD رو نگاه کنم و فیلم هاشون رو گزینشی تیکه تیکه کنم و سر هم کنم و ... ( این وسط یه کارایی صورت میگیره که من نمیدونم!!  ) و بعد آخرش یه CD بدم بیرون!!
5. قراره در چند روز آینده من با استفاده از یک عدد ماشین زمان (!) به طور همزمان در 2 الی 3 محل حضور بهم برسونم!! تو این مایه ها که هم تهران باشم، هم قم سر کلاس، هم قم تو سازمان! من می تونم، میدونم!
6. 2 تا هم گزارش جلسه، یکی 2 ساعت...
7. 2 روز هم که عروسی و ما یتعلق به!!
8. و این داستان ادامه دارد...! 

پ.ن. میدونم بیشتر شبیه لیست برنامه های هفتگی شد! همینه که هست! با این اعصابم و این همه کار نکنه توقع نوشتن چیز دیگه ای هم ازم هست؟!!
پ.ن. برای لپ تاپم دعا کنید، روزای آخرشه

در زمین زبان حق بریده اند، حق زبان تازیانه است...

1. به احتمال زیاد طی چند روز آینده به دلایل شخصی یک سری از پست های وبلاگ رو حذف یا ویرایش میکنم! فکر کنم به خاطر به هم ریختگی های چند ماه اخیرم زیادی نوشته هام خصوصی و شخصی شدن و هرچند آدرس وبلاگ رو فقط کسانی از دوستانم دارن که بهشون اعتماد دارم و قبولشون دارم ولی ترجیح میدم اشخاص خاصی (یا شخص خاصی!!) این دست نوشته ها رو نخونند!  

هر آدمی لحظه هایی از زندگی اش هست که ضعیف و حساس میشه. نمیخوام اینطور برداشت بشه که من کلا اینطوری هستم. فقط مشکل اینه که تو این لحظه ها به سمت نوشتن میرم. البته باز هم می نویسم، ولی فکر کنم برای خودم باشه فقط، بهتره! 

 

2. در مورد وقایع این چند روز اخیر، فقط میتونم شما رو به خوندن شعر پایین و این پست دعوت کنم: 

http://gouril.blogfa.com/post-250.aspx 

البته تو لینک های روزانه کنار وبلاگ هم هست... 

3.  

ای ستاره ها که از جهان دور
چشمتان به چشم بی فروغ ماست
نامی از زمین و از بشر شنیده اید
درمیان آبی زلال آسمان
موج دود و خون و آتشی ندیده اید؟ 

ادامه مطلب ...

چرت و پرت نوشت!!

 س.ن. فکر کنم از عنوان پست به طور کامل مشخصه که من به بیماری "خود تخریبی مزمن" دچار شدم!

انقدر این چند وقت بابت انتخابات و جریاناتی که به دنبالش پیش اومد اعصابم خورده و دارم سایت ها و خبرگزاری ها رو زیر و رو میکنم - به لطف صدا و سیمای عزیز که اصلا جانبدارانه عمل نمیکنه – فرصت آپ کردن وبلاگ رو پیدا نکردم. یا اگر هم فرصتش بوده، حوصله اش نبوده!

از این 2 تا پست آخرم هم فکر کنم مشخصه خیلی از حرف هام دیگه قابل نوشتن تو وبلاگ نیستن و با وجود اینکه مینویسم، نمیتونم پابلیششون کنم.

در مورد اتفاقات این چند روز هم فقط همین رو بگم، که الان خیلی بیشتر از روز انتخابات خوشحالم که به جناب ا.ن. رای ندادم!! وگرنه یه وجدان دردی میگرفتم که حالا حالا ها من رو رها نمیکرد!!  ولی هیچ علاقه ای به نوشتن در مورد این موضوع ندارم چون نظراتم رو جای دیگه ای عنوان کردم و الان تکرارش فقط اعصاب خودم رو خرد میکنه.

خسته و گیجم. نمیدونم چرا معنی خیلی رفتارها و برخوردها رو متوجه نمیشم یا شایدم نمیخوام که متوجه بشم! نمیدونم مشکل از درک منه یا رفتارهای عجیب بعضی آدم ها!

انقدر این مدت آشفته و بی قرار شدم که شب ها تا صبح تو اتاقم قدم میزنم، رو تخت غلت میزنم، مینویسم و گریه میکنم، بلکه یه کم آروم بشم و بتونم بخوابم، آخرش هم نزدیکی های سحر از کمبود انرژی از حال میرم تقریبا. به دلایل بسیار مسخره ای امکان رفتن به کلاس خاصی رو هم تو تعطیلات ندارم و میدونم اگر سرم رو به چیزی گرم نکنم آخر تابستون احتمالا یه مرده ی متحرکم نیستم! فعلا دارم در به در دنبال یه کتابخونه میگردم که تمام روزهای هفته و از صبح تا بعد از ظهر برای خانوم ها باز باشه! خیلی جالبه که تو شهری با این همه ادعا انگار همچین چیزی نایابه! تو خونه موندن برام دیوانه کننده است، اگر هر روز بیرون نرم آخرش یه بلایی سر خودم میارم!  

در این راستا اگر پروژه ی برنامه نویسی ای چیزی داشتین خبرم کنید بلکه سرگرم بشم!!

 

آخر نوشت: بیشتر از هر زمان دیگه ای تو زندگی ام احساس تنهایی میکنم...

در به در نامه !!

1. این منم به تنگ آمده از هجوم بی امان روزها و لحظه ها، و بی خبر مانده از هدف ها و آرمان ها، اسیر واژه هایی خُرد و الفاظی بی معنی، در گریز از روزمرّگی، که در تلاشی بی انجام برای زیستن - آن چُنان که باید - ره به ناکجا می جویم... 

 

2. شب مهتابه و چشمام بازم از یادِ تو خیسه

دیگه عادت شده با بغض، واسه ی تو می نویسه

کاش می فهمیدی که قلبم، خونه ی آرزوهات بود

یه نفس تنها نبودی، همیشه دلم باهات بود... 

( حذف شد ) 

 

3. انقدر دامنه ی دوستی هام رو محدود کردم و از همه فاصله گرفتم که خودم دارم کلافه میشم. ولی انگار دیگه اصلا ظرفیت شلوغ بودن اطرافم رو ندارم. 

 

4. این روزا، هر روز چندین ساعت از وقتم صرف خوندن مطالب سایت های دو طرف و بی طرف (!) میشه، بلکه بتونم بین بد و بدتر انتخاب کنم! ولی در عین حال دست به دعا شدم بلکه خدا یک عدد آدم از اون بالا بفرسته پایین که من بهش رای بدم! وگرنه اینجا چنین چیزی یافت می نشود!!

کجا میرید با این همه دروغ و فریب و تخریب همدیگه؟! کاش یه کم بیشتر از جلوی پامون رو میدیدیم! به خدا زندگی مون خیلی بهتر از حالا میشد وضعش! خیلی!

 

5. دوباره دست به دامن شماره گذاری شدم! هرچند از این مدل نوشتن چندان خوشم نمیاد، ولی بس که نوشته هام پراکنده اند، مجبور میشم از هم جداشون کنم.

تنها تو را می پرستم و تنها از تو یاری می جویم...

۱. ایّاک نعبد و ایّاک نستعین

ایّاک نعبد و ایّاک نستعین 

۲۰۰ بار این ۲ عبارت رو امشب سر نمازم گفتم. و تمام مدت داشتم به خودم میگفتم: واقعا ؟!!

 

۲. بزرگ ترین حُسنِ خانواده ی پرجمعیت میدونید چیه؟! 

اینکه حتی ۲ نصفه شب هم نفرات کافی برای وسطی بازی کردن وجود داره!! 

  

۳. معلمی شیرین ترین کار دنیاست. این موضوع امروز به تجربه بهم ثابت شد   

وقتی با کلی تلاش سعی میکنی چیزی رو به کسی یاد بدی، وقتی بعد از چند ساعت وقتی که دیگه کلا از زندگی ناامید شدی، میبینی یاد گرفته، وقتی از خوشحالی میخوای بپری بغلش کنی!!  

همیشه میگفتم آدمی نیستم که اعصاب تکرار و توضیح برای کسی رو داشته باشم، ولی تو این چند روز بهم ثابت شد واقعا قابلیتش رو به موقع اش پیدا میکنم! وقتی به کاری عشق بورزی، هر چیزی برات نه تنها قابل تحمل، بلکه شیرین و دوست داشتنی میشه! :) 

پ.ن. این پست طی چند روز نوشته شده و هر قسمت مجزا از قسمت دیگه است!

این چند وقت که نبودم-نامه!! ( بر وزن گاهنامه!! )

1.  

دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین 

سینه را ساختی از عشقش سرشارترین 

آنکه میگفت منم بهر تو غمخوارترین 

چه دل آزار ترین شد، چه دل آزارترین؟ 

 

نه همین سردی و بیگانگی از حد گذراند 

نه همین در غمت این گونه نشاند 

با تو چون دشمن دارد سرِ جنگ 

دل دیوانه ی تنها، دلِ تنگ... 

 

2. 

این روزا انقدر امتحانات میان ترم و تمرین تحویل دادن ها و کارای فوق برنامه ام ازم وقت میگیرن که دیگه اصلا شب ها رمقی واسه فکر کردن به چیزی ندارم. ولی تنهایی چیزی نیست که به این سادگی ها بشه انکارش کرد و ندیده گرفتش. هر از گاهی عجیب از هجوم بی اجازه ی خاطراتم عذاب میکشم... 

متاسفانه من اصلا آدمی نیستم که بتونم مشکلی رو بدون اینکه برای خودم حل و توجیه بشه فراموش کنم. تا دلیل رفتاری رو نفهمم و قانع نشم فکرش همیشه باهام میمونه و اذیتم میکنه. کاش حرف میزدی و میگفتی چرا. نه چون دلتنگتم. نه. فقط میخوام بدونم کجا اشتباه کردم. اصلا اشتباه کردم؟ اگر به این سادگی یه رابطه از هم گسسته میشه، چقدر بی معنیه اصلا شروعش؟! تنهایی خیلی قابل تحمل تره از این وضع. خیلی. 

 

3. 

انقدر این چند وقت بی حوصله بودم و البته سرم بابت همون موارد بالا شلوغ بود که جمعا 2-3 ساعت بیشتر نتونستم برای نمایشگاه کتاب رفتن وقت بذارم. هرچند همون مدت کوتاه هم بهانه ای شد واسه دیدن چندتا دوست قدیمی و عزیز که خیلی وقت بود ندیده بودمشون، ولی اصلا نتونستم اونطور که دلم میخواست غرفه ها و کتاب ها رو زیر و رو کنم. کلا به این نتیجه رسیدم اینجور جاها رو فقط باید تنهایی رفت! 

 

4. 

هفته ی پیش برای اولین بار - یا شایدم دومین بار! - یه شخصیت مجازی برام حقیقی شد و دوستی رو دیدم که 3 سالی میشه میشناسمش. هرچند به ظاهر با تصورات من خیلی فرق داشتی، ولی در کل میتونم قبول کنم که خودت بودی!

 

5. 

پس فردا میان ترم آمار2 دارم - همون درس شیرینی که قبلا هم ذکر خیرش بود!  - و به جرئت میتونم بگم مباحثی که صبح خوندم تا الان به کل از ذهنم پاک شدن بس که این درس مفهومیه!! صد رحمت به تاریخ گینه بیسائو حفظ کردن!! 

یعنی من این ترم حتی اون 3 واحد عمومی رو هم پاس نمیکنم!!  

  

6.  

به نظر شما وقتی یه بنده خدایی در حال جوییدن!! علم! با سرچ کردن "قانون گاوس"* به وبلاگ علمی-درِ پیتِ من لینک شه، با دیدن این جفنگیات چه احساسی پیدا میکنه؟!!  

 

* این موضوع به گزارش وبگذر به دفعات تو این چند وقت اتفاق افتاده!!