ثانیه های گمشده من

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست / آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟

ثانیه های گمشده من

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست / آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟

اسمایلیِ یه آرنیکای فوق خوشحال! :دی

توجه توجه! خواننده ی عزیز با آی پی 212.120.199.83 ! مشکوکم بهت! یا تو کامنت های همین پست خودت میای خودت رو معرفی میکنی، یا من میدونم با تو :دی  

اگه آی پی تون رو هم نمیدونید تشریف ببرید تو این سایت: http://www.ip2location.com/demo.aspx ببینید تا اون روی من بالا نیومده :دی یه کم بیای پایین صفحه رو میبینی آی پی ات رو نوشته. بخدا راه های ساده تری برای اومدن به وبلاگ من وجود داره! لازم نیست هر دفعه بری تو کامنتای اون وبلاگه :دی


تمام راه از دانشگاه تا خونه رو سعی میکنم مثل یه خانوم متشخص رو دوتا پاهام بیام و بالا پایین نپرم! هی با خودم صحبت میکنم تا یه کم نیشم رو ببندم! ولی خب... از نگاه رهگذرا به نظر میومد خیلی توفیقی نداشتم تو این زمینه  

خونه که میرسم، چنان با نیییییش باز و پر انرژی به مادرجونم سلام میکنم که پیرزن بیچاره تو بهت و شک میمونه همینجوری :دی  

میرم در بالکن رو تا ته باز کنم. یه نفس عمییییییییق. حس خوشی و خوشبختی همه ی وجووودم رو پر میکنه  

بلیز سرخابی رنگم رو از تو کمد برمیدارم، با دامن کرمم که گل های سرخابی ریز داره. می پوشمشون. من عااااشق این لباسام هستم. من خوشحالم   

کلا رو پاهام بند نمیشم. تمام خونه رو در حال جست و خیز کردن طی میکنم. نیشمم کماکان تا بناگوش بازه :دی 

برای اولین بار تو این مدت در اتاقم رو نمی بندم. مادرجونم اون بیرون تنهاست. من خوشحالیم رو با تنها هم خونه ام شریک میشم. دوووست دارم مادربزرگ بی نهایت مهربونم  

پُرم از انرژی، پُرم از بودن، پُرم از حس خوشبختی. خدایا، ممنونم


پ.ن. مادرجونم که وقتی من اومدم از درد روی تخت افتاده بود، بعد از مدت ها بلند شده نشسته داره دفترچه تلفنش رو پاک نویس میکنه!! هی من رو صدا میکنه املای اسم ها رو ازم میپرسه :دی یادش رفته بندا خدا  

پ.ن.2. هر آدمی، صرف نظر از جنسیت، الان دم دستم باشه میپرم بغلش میکنم!  دنیا دنیا همتووون رو دووووست دارم

قهر قهر تا ...

دو تا ویژگی هست که آدم یا باید با هم داشته باشتشون، یا اصلا نداشته باشه هیچ کدوم رو! 

1- رک بودن 

2- دل سخت بودن 

وقتی فقط رک باشی و دلِ شکستن دلِ دیگران یا ناراحت کردنشون رو نداشته باشی، نتیجه اش این میشه که تو حال عصبانیت و ناراحتی، رک حرفت رو میزنی، ولی بعد عین چی(!) وجدانت از درد به خودش میپیچه و دلت میگیره! نتیجه اش این میشه که از خودت دلگیر میشی، خودت رو سرزنش میکنی، با خودت قهر میکنی :| 

تا اطلاع ثانوی با خودم قهرم!!

حرف هایی از جنس نگفتنی...

خدا جونم! قربونت برم! یه دو دقیقه بیا پایین! نه بیا! بیا طرز کار این دل من رو واسم توضیح بده! نه بگو ببینم اصلا خودت ازش سر در میاری؟! اصلا خودت میدونی چی خلق کردی؟!! 

فکر کنم من حتی اگر از یه آدمی متنفر هم باشم، باز از دیدن ناراحتی اش دلتنگ شم!! یعنی اصلا اینجوریه که وقتی یکی ناراحته، من از خودش بیشتر ناراحت میشم :| 

 

پ.ن. هی می نویسم، هی پاک میکنم. حرف هایی که رو دلم سنگینی میکنه، ولی فکر میکنم نباید به زبون بیارمشون... :|

Enchanted!

س.ن. یعنی گاگول بازیای خودم کم بود واسه پروندن پست هام، این آلترا هم بهش اضافه شد! یادم رفت قبل از انتشار پست ببندمش، پستم پرید!  

 

اگه یه عالمه کار رو سرتون ریخته و حس انجام دادنش رو ندارید... 

اگه از شدت علافی حوصله تون سر رفته و میخواید سرتون رو به دیوار خونه ی همسایه بکوبید... 

اگه احساس تنهایی و بی کسی و بدبختی و مفلوکیت(!) و ... دارید... (صدای گریه ی حضّار!) 

همین الان پاشید برید این فیلم-کارتونی که میگم رو دانلود کنید روحیه تون شاد شه!! 

 

نام فیلم: Enchanted 

کارگردان: Kevin Lima 

محصول 2007 کمپانی والت دیزنی 

   

برای من که بسیار بسیار جواب داد، وگرنه الان پیش فرشته ها بودم

بزرگترین مزیت عینکی بودن

میدونید بزرگترین مزیت عینکی بودن چیه؟ 

اینکه هیچ آدمی با چشم های سالم و بدون عینک، ماه رو به اون بزرگی که شما بدون عینک میبینید، نمیبینه!  

 

پ.ن. واسه همین من همیشه ترجیح میدم ماه رو بدون عینک نگاه کنم!

باز اول راه و ... حس تلخ نرسیدن!

گفتی نترس! دلت قرص باشه که نمی ذارن بی بنزین بمونی وسط بیابون. انقدر بهت بنزین میدن که تا پمپ بنزین بعدی برسی. ولی... ولی حواست باشه! این بنزین واسه رسیدن به پمپ بنزین بعدیه! نه واسه درجا زدن! نه واسه دور خودت چرخیدن! باید یه راست گازش رو بگیری و، بری! 

وسط این بیابون داغ و بی رحم گیر افتادم! آره، انگار راست میگفتی... 

اینجا، بیابون بی انتهای زندگی منه! هرچی بیشتر گاز میدی واسه خلاصی ازش، بیشتر و بیشتر تو این شن ها فرو میری... 


پ.ن. با اجازه ی یک محمد عزیز، از رو سرور خودش میذارم این آهنگ رو، حس آپلود کردنش نیست: 

 

دلنوازان - علی لهراسبی 


پ.ن. قالبم قشنگه؟!

نیت میکنم خونه تکونی وبلاگی کنم، قربتا الی ... !؟! :دی

داشتم یه نگاه به پست های این چند وقتم مینداختم، حالت تهوع بهم دست داد بس که غمگین و دپسرده بودن!  خودمم از این حالم بدم میاد. باید یه فکری به حال خودم بکنم! هیچ کس که به  فکر من نیست!  ( آدمم تا بخواد یه چیزی بگه هزار تا فکر ناجور درباره اش میکنن!!  ) 

خلاصه گفته باشم از فردا قراره واسه خودم آستین بالا بزنم!  مواظب خودتون باشید!

داستان یک روز بارانی

از ساختمون ابوریحان میام بیرون. هومممممم چه هوایی!! یه نفس عمیق میکشم، کاری هیچ وقتِ سال تو تهران نمیشه کرد مگر اینکه بارون اومده باشه! تمام خستگی و دلتنگی این چند روز از یادم میره و تصمیم میگیرم زیر بارون مسیر دانشگاه تا خونه رو پیاده بیام. (البته پیاده رویِ منم دیدن داره ها! اگه به جای سوار تاکسی شدن پیاده بیام خونه، زودتر میرسم! ) خیلی خوشحال در حالی که هدفون تو گوشمه و دارم از صدای بارون و هوای فوق العاده ای که با خودش آورده لذت میبرم، آخرین چهار راه رو هم رد میکنم. چند قدم جلوتر، از گوشه ی چشمم چیزی رو میبینم که وادارم میکنه برگردم و یه بار دیگه بهش نگاه کنم، به پسر بچه ای که با یه لباس نازک کنار یه موتور سوار زانو زده و سعی داره دست هاش رو با گازی که از اگزوز موتور بیرون میاد گرم کنه، و به بسته ی فال حافظش کنارش روی زمینه. انقدر این صحنه برام دردناک و تلخه که تا چند لحظه اصلا متوجه چیزی که میبینم نمیشم. وقتی بلاخره به خودم میام و پیاده روی ام رو از سر میگیرم، دیگه علاقه ای به نفس عمیق کشیدن ندارم؛ دیگه احساس چند دقیقه پیش که حس میکردم زندگی خیلی قشنگ و دوست داشتنی هست رو ندارم؛ نه، من دیگه بارون رو دوست ندارم. 

 

پ.ن. الان کسی تو دلش گفت به من نیومده یه پستِ آدم وارانه بنویسم که آخرش یه کم خوشحال تموم شه؟! میدونم! واقعا انگار به من نیومده! :|

یادداشت موقت!

میخوام بنویسما! ولی انقدر خستم اصلا نمیتونم کلمه ها رو سر هم کنم! 

پس فعلا همین رو داشته باشید تاااااا |:) ااااااا بعد!!  

 

پ.ن. راستش فکر کنم از عنوان پست مشخصه که موقته و صرفا نوشتم تا مجبور بشم زودتر بیام عوضش کنم! ولی آخه 3 تا کامنت! :))) دلم نمیاد پست رو پاک کنم! :دی 

پس شما فعلا عنوان "موقت" رو یه کم کشدااااااااار بخونید تا بعدا حس نوشتن بیاد! :دی

تراژدی ای به نام قانون گاوس!!

و من امشب فهمیدم چطور آدم میتونه هالیدی بخونه و اشک تو چشماش جمع بشه!!! اگه کسی خونده باشه این کتاب رو میدونه چقدر سوزناک و غم انگیزه! مخصوصا اون قسمت قانون گاوس اش!!!!  

از قدیم گفتن: خواستن توانستن است!! 

میگم اگه کسی خونه اش نزدیک امامزاده ای چیزیه فردا بره دخیل ببنده واسه من این امتحان رو بزرگتر مساویِ صفر بشم!  

 

پ.ن. اینطور که بوش میاد انگار هیچ کس نگرفته منظور من رو از این پست و عنوانش! به هر کس که بتونه درست منظورمو بگه به قید قرعه!! یک جایزه تعلق میگیره!