ثانیه های گمشده من

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست / آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟

ثانیه های گمشده من

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست / آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟

در زمین زبان حق بریده اند، حق زبان تازیانه است...

1. به احتمال زیاد طی چند روز آینده به دلایل شخصی یک سری از پست های وبلاگ رو حذف یا ویرایش میکنم! فکر کنم به خاطر به هم ریختگی های چند ماه اخیرم زیادی نوشته هام خصوصی و شخصی شدن و هرچند آدرس وبلاگ رو فقط کسانی از دوستانم دارن که بهشون اعتماد دارم و قبولشون دارم ولی ترجیح میدم اشخاص خاصی (یا شخص خاصی!!) این دست نوشته ها رو نخونند!  

هر آدمی لحظه هایی از زندگی اش هست که ضعیف و حساس میشه. نمیخوام اینطور برداشت بشه که من کلا اینطوری هستم. فقط مشکل اینه که تو این لحظه ها به سمت نوشتن میرم. البته باز هم می نویسم، ولی فکر کنم برای خودم باشه فقط، بهتره! 

 

2. در مورد وقایع این چند روز اخیر، فقط میتونم شما رو به خوندن شعر پایین و این پست دعوت کنم: 

http://gouril.blogfa.com/post-250.aspx 

البته تو لینک های روزانه کنار وبلاگ هم هست... 

3.  

ای ستاره ها که از جهان دور
چشمتان به چشم بی فروغ ماست
نامی از زمین و از بشر شنیده اید
درمیان آبی زلال آسمان
موج دود و خون و آتشی ندیده اید؟ 

ادامه مطلب ...

چرت و پرت نوشت!!

 س.ن. فکر کنم از عنوان پست به طور کامل مشخصه که من به بیماری "خود تخریبی مزمن" دچار شدم!

انقدر این چند وقت بابت انتخابات و جریاناتی که به دنبالش پیش اومد اعصابم خورده و دارم سایت ها و خبرگزاری ها رو زیر و رو میکنم - به لطف صدا و سیمای عزیز که اصلا جانبدارانه عمل نمیکنه – فرصت آپ کردن وبلاگ رو پیدا نکردم. یا اگر هم فرصتش بوده، حوصله اش نبوده!

از این 2 تا پست آخرم هم فکر کنم مشخصه خیلی از حرف هام دیگه قابل نوشتن تو وبلاگ نیستن و با وجود اینکه مینویسم، نمیتونم پابلیششون کنم.

در مورد اتفاقات این چند روز هم فقط همین رو بگم، که الان خیلی بیشتر از روز انتخابات خوشحالم که به جناب ا.ن. رای ندادم!! وگرنه یه وجدان دردی میگرفتم که حالا حالا ها من رو رها نمیکرد!!  ولی هیچ علاقه ای به نوشتن در مورد این موضوع ندارم چون نظراتم رو جای دیگه ای عنوان کردم و الان تکرارش فقط اعصاب خودم رو خرد میکنه.

خسته و گیجم. نمیدونم چرا معنی خیلی رفتارها و برخوردها رو متوجه نمیشم یا شایدم نمیخوام که متوجه بشم! نمیدونم مشکل از درک منه یا رفتارهای عجیب بعضی آدم ها!

انقدر این مدت آشفته و بی قرار شدم که شب ها تا صبح تو اتاقم قدم میزنم، رو تخت غلت میزنم، مینویسم و گریه میکنم، بلکه یه کم آروم بشم و بتونم بخوابم، آخرش هم نزدیکی های سحر از کمبود انرژی از حال میرم تقریبا. به دلایل بسیار مسخره ای امکان رفتن به کلاس خاصی رو هم تو تعطیلات ندارم و میدونم اگر سرم رو به چیزی گرم نکنم آخر تابستون احتمالا یه مرده ی متحرکم نیستم! فعلا دارم در به در دنبال یه کتابخونه میگردم که تمام روزهای هفته و از صبح تا بعد از ظهر برای خانوم ها باز باشه! خیلی جالبه که تو شهری با این همه ادعا انگار همچین چیزی نایابه! تو خونه موندن برام دیوانه کننده است، اگر هر روز بیرون نرم آخرش یه بلایی سر خودم میارم!  

در این راستا اگر پروژه ی برنامه نویسی ای چیزی داشتین خبرم کنید بلکه سرگرم بشم!!

 

آخر نوشت: بیشتر از هر زمان دیگه ای تو زندگی ام احساس تنهایی میکنم...

در به در نامه !!

1. این منم به تنگ آمده از هجوم بی امان روزها و لحظه ها، و بی خبر مانده از هدف ها و آرمان ها، اسیر واژه هایی خُرد و الفاظی بی معنی، در گریز از روزمرّگی، که در تلاشی بی انجام برای زیستن - آن چُنان که باید - ره به ناکجا می جویم... 

 

2. شب مهتابه و چشمام بازم از یادِ تو خیسه

دیگه عادت شده با بغض، واسه ی تو می نویسه

کاش می فهمیدی که قلبم، خونه ی آرزوهات بود

یه نفس تنها نبودی، همیشه دلم باهات بود... 

( حذف شد ) 

 

3. انقدر دامنه ی دوستی هام رو محدود کردم و از همه فاصله گرفتم که خودم دارم کلافه میشم. ولی انگار دیگه اصلا ظرفیت شلوغ بودن اطرافم رو ندارم. 

 

4. این روزا، هر روز چندین ساعت از وقتم صرف خوندن مطالب سایت های دو طرف و بی طرف (!) میشه، بلکه بتونم بین بد و بدتر انتخاب کنم! ولی در عین حال دست به دعا شدم بلکه خدا یک عدد آدم از اون بالا بفرسته پایین که من بهش رای بدم! وگرنه اینجا چنین چیزی یافت می نشود!!

کجا میرید با این همه دروغ و فریب و تخریب همدیگه؟! کاش یه کم بیشتر از جلوی پامون رو میدیدیم! به خدا زندگی مون خیلی بهتر از حالا میشد وضعش! خیلی!

 

5. دوباره دست به دامن شماره گذاری شدم! هرچند از این مدل نوشتن چندان خوشم نمیاد، ولی بس که نوشته هام پراکنده اند، مجبور میشم از هم جداشون کنم.

تنها تو را می پرستم و تنها از تو یاری می جویم...

۱. ایّاک نعبد و ایّاک نستعین

ایّاک نعبد و ایّاک نستعین 

۲۰۰ بار این ۲ عبارت رو امشب سر نمازم گفتم. و تمام مدت داشتم به خودم میگفتم: واقعا ؟!!

 

۲. بزرگ ترین حُسنِ خانواده ی پرجمعیت میدونید چیه؟! 

اینکه حتی ۲ نصفه شب هم نفرات کافی برای وسطی بازی کردن وجود داره!! 

  

۳. معلمی شیرین ترین کار دنیاست. این موضوع امروز به تجربه بهم ثابت شد   

وقتی با کلی تلاش سعی میکنی چیزی رو به کسی یاد بدی، وقتی بعد از چند ساعت وقتی که دیگه کلا از زندگی ناامید شدی، میبینی یاد گرفته، وقتی از خوشحالی میخوای بپری بغلش کنی!!  

همیشه میگفتم آدمی نیستم که اعصاب تکرار و توضیح برای کسی رو داشته باشم، ولی تو این چند روز بهم ثابت شد واقعا قابلیتش رو به موقع اش پیدا میکنم! وقتی به کاری عشق بورزی، هر چیزی برات نه تنها قابل تحمل، بلکه شیرین و دوست داشتنی میشه! :) 

پ.ن. این پست طی چند روز نوشته شده و هر قسمت مجزا از قسمت دیگه است!

خسته ام...

1. 

از زندگی از این همه تکرار خسته ام 

از های و هویِ کوچه و بازار خسته ام 

 

تن خسته سویِ خانه، دلِ خسته میکشم 

وایا از این حصار دل آزار خسته ام 

 

دلگیرم از خموشی تقویم روی میز 

از دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام 

 

از او که گفت یار تو هستم ولی نبود 

از خود که زخم خورده ام از یار خسته ام 

 

با خویش در ستیزم و از دوست در گریز 

از حالِ من مپرس که بسیار خسته ام 

"محمدعلی بهمنی"

 

2. با این که مدت هاست دارم تلاش میکنم از هیچ کس هیچ توقعی نداشته باشم، اما انگار هنوزم که هنوزه گاهی فراموش میکنم این موضوع رو و به خاطر داشتن کوچک ترین توقعی از کسی که اسم خودش رو دوست میذاره، اعصاب خودم رو خورد میکنم!  

 

3. امروز وقتی داشتم تک تک کسایی که بهم التماس دعا گفته بودن یا نگفته بودن رو دعا میکردم، مثل عادت قدیمی دعا کردنم یاد تو افتادم. چند لحظه مکث کردم و به این فکر کردم که آیا واقعا آرزوی موفقیت و سلامتی و خوشبختی ات رو دارم که برات دعا کنم؟! دیدم، بله! دارم! هیچ وقت از دیدن ناراحتی و ناکامی ات خوشحال نشدم. نه در مورد تو، نه هیچ کس دیگه. دلِ ساده و بی ریای منه دیگه! چه میشه کرد؟!

 

4. باز این احساسات متناقض اومدن سراغم. ولی این بار اگر حس کنم دارن جدی میشن، مجبور میشم دوستی هام رو از اینی هم که هست محدودتر کنم!

 

5. ( حذف شد )