ثانیه های گمشده من

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست / آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟

ثانیه های گمشده من

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست / آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟

داستان یک روز بارانی

از ساختمون ابوریحان میام بیرون. هومممممم چه هوایی!! یه نفس عمیق میکشم، کاری هیچ وقتِ سال تو تهران نمیشه کرد مگر اینکه بارون اومده باشه! تمام خستگی و دلتنگی این چند روز از یادم میره و تصمیم میگیرم زیر بارون مسیر دانشگاه تا خونه رو پیاده بیام. (البته پیاده رویِ منم دیدن داره ها! اگه به جای سوار تاکسی شدن پیاده بیام خونه، زودتر میرسم! ) خیلی خوشحال در حالی که هدفون تو گوشمه و دارم از صدای بارون و هوای فوق العاده ای که با خودش آورده لذت میبرم، آخرین چهار راه رو هم رد میکنم. چند قدم جلوتر، از گوشه ی چشمم چیزی رو میبینم که وادارم میکنه برگردم و یه بار دیگه بهش نگاه کنم، به پسر بچه ای که با یه لباس نازک کنار یه موتور سوار زانو زده و سعی داره دست هاش رو با گازی که از اگزوز موتور بیرون میاد گرم کنه، و به بسته ی فال حافظش کنارش روی زمینه. انقدر این صحنه برام دردناک و تلخه که تا چند لحظه اصلا متوجه چیزی که میبینم نمیشم. وقتی بلاخره به خودم میام و پیاده روی ام رو از سر میگیرم، دیگه علاقه ای به نفس عمیق کشیدن ندارم؛ دیگه احساس چند دقیقه پیش که حس میکردم زندگی خیلی قشنگ و دوست داشتنی هست رو ندارم؛ نه، من دیگه بارون رو دوست ندارم. 

 

پ.ن. الان کسی تو دلش گفت به من نیومده یه پستِ آدم وارانه بنویسم که آخرش یه کم خوشحال تموم شه؟! میدونم! واقعا انگار به من نیومده! :|

نظرات 1 + ارسال نظر
شقایق پنج‌شنبه 26 بهمن 1391 ساعت 01:24 ق.ظ

قشنگ بود ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد